در آستانه ء یک پایان

سرش را می کند در تشت، بیخیال و راحت آب میخورد. هنوز هم اگر چند ساق و برگ سبز مقابلش باشد با ولع خیز بر میدارد، انگار نه انگار که چند دقیقه بیشتر تا خوابیدن زیر تیغ سلاخ نمانده است. همیشه احساس تلخ و وصف ناشدنی دارم نسبت به گوسفندی که بی خبر است از چاقوی قصاب که برهم کشیده می شود تا تیز تر باشد و کار زودتر تمام شود.

به گمانم می آید آن روز ملائکه آسمان مرا با همان چشم می نگریستند که من، گوسفند بی خبر از قصاب را ... غافل از آنکه سلاخ تقدیر دارد چاقویش را تیز می کند برای اولین بار در همه عمرم وارد اتاق اکو شدم تا بگویند علی خوب است و همه چیز سوء تفاهم بوده و برگردیم خانه مان. انقدر خیالم راحت بود که حتی شب قرار میهمانی گذاشته بودم.

نمیخواهم از احوال کسی که از آن بیمارستان بیرون آمد بنویسم که چند فرسنگ متفاوت بود، با آنکه دقایقی پیش وارد شده بود. می پنداشتم از خط پایان زندگی گذشته ام و دیگر از اینجا به بعد، همه اش دویدن برای هیچ است. گفتم می آیم و مینویسم «داستانک آخر» و دیگر دست به قلم نمی برم.

اما بازی آنقدر چرخید و کار آنقدر برخلاف اراده ما گشت که آن داستانک، شد اول یک حکایت طولانی. کم کم صفحه علی جدا شد و به اینجا آمد. و حالا در آستانه یکسالگی علی، آمده ام خبر دهم که از روز سه شنبه، هفتم اردیبهشت 88، به مناسبت اولین سال تولدش، دیگر اینجا نیز به پایان خواهد رسید، تا آغاز دیگری پیش آید. و آن، آغاز وب سایت مستقل برای علی است.

در سایت، علاوه بر وبلاگ، صفحه اختصاصی برای آلبوم هم خواهیم داشت تا دیگر مشکل دیده نشدن عکسها و غیرقابل دسترس شدن تصاویر حل شود. بیشترین انگیزه برای اینکار، عدم امکان گرفتن نسخه پشتیبان از کامنتها بود. دلم میخواهد وقتی به سن و سال خواندن و نوشتن رسید، یک آلبوم کتبی داشته باشد از سالهای سپری شده اش. باید بداند چه راه سختی را پیموده.

نام سایت ثبت شده که در همان روز تقدیم خواهد شد اما در خصوص طراحی و امکانات، هر پیشنهادی که داریدبفرمایید. اگر نمونه سایتهایی را سراغ دارید که می تواند الگو خوبی باشد، معرفی کنید لطفا. و همچنین در خصوص نوشتن، سبک نگارش، موضوعات و...

ذهن نم خورده

هوای نم خورده فروردین، دلم را اردیبهشتی میکند. اردیبهشت برای من یعنی، قله لذت یک سال، یعنی تندیس روزهای خوب. انگار انسان ِ آفریده شده از خاک، با بوی ِ نای ِ خاک مانوس است. نم که میخورد، دم میگیرد دلم. هوای هوایی شدن ... رهایی شدن... شدن...

به مهربان میگویم خانه حیف است، یعنی ما برای در خانه ماندن حیفیم، هوا حیف است... عمر حیف است... علی سوار رخش می شود و من به دنبالش! انگار این تنها گاریی است که خرش عقب می رود و ارابه ران جلو!! هرجا که میگوید هن! من باید بایستم، تا سلطان در آن لباس پنگوئن نشانشان، پای بر پای اندازند و نگاه ملوکانه بر گربه های پاپتی کنند که به ذوق ته مانده غذایی هزار کش و قوس می آیند اما دریغ از یک لبخند سلطان...

 

توصیه پزشکان گاهی بهانه می شود، یا شاید کودک درون خودم، علی را بهانه می کند. «علی باید در حاشیه دریا زندگی کند بخاطر حداقل ارتفاع از سطح دریا و رهایی از فشار ریه»؛ بعد به مهربان با ذوق میگویم، «جمع کنیم بریم شمال زندگی کنیم» تا او هم مثل همیشه بگوید «نه! همیشه ابر و باران است... دلگیر است...» و من دیگر چیزی نمیگویم!

چون اگر بگوید «قبول»! تازه اول مصیبت من است که خب، کار چه...؟ قوم و خویش چه...؟ اما با خودم که خلوت میکنم، به گمانم می آید که این بهترین خدمتی است که به علی میکنم. نه برای سلامتی بلکه برای تربیت. بچه در این سن و سال، نه دانشگاه میخواهد، نه کلاس کنکور، نه آموزشگاه خاص و نه هیچ چیز دیگر... مرتع میخواهد برای چریدن. برای بازیگوشی... این روزها وقتی میبینم مدتها به تکان خوردن برگها خیره می شود، حظ میکنم. بعد هم مهربان یک به یک حیات وحش را برایش آموزش میدهد

 

مهربان میگوید گربه... علی می گوید اِ  ِ  ِ ... مهربان می گوید سگ، علی می گوید اِ  ِ  ِ ... مهربان می گوید درخت، علی می گوید اِ  ِ  ِ ... مهربان می گوید گل، علی می گوید اِ  ِ  ِ ... بعد مهربان می گوید، دیدی گفت گربه!؟ دیدی گفت سگ!؟ دیدی گفت بده...!!!؟ دیدی گفت برگ؟! دیدی گفت... دیدی...؟

خب طبیعی است که من نفهمم! چون علی گریه می کند، مهربان می گوید گشنه است... باز گریه میکند میگوید، گرمش شده... باز گریه می کند، می گوید خوابش می آید... باز گریه می کند، می گوید حوصله اش سر رفته...

و من از دور دستها، زندگی این زوج خوشبخت را نظاره میکنم.

امروز سرانجام، نوشتن داستان آقای کوچک را شروع کردم... تا کی به سرانجام رسد...

تا باد، چنین بادا...

سرنوشت، آدم را با دعوت و فراخوان نمی برد. بلکه گریبان خـ ِفت می کند و به تیپا می برد. لطیفه ای است که عمری گفته اند و خندیده ایم که کسی رکورد شیرجه آزاد از نیاگارا را کسب کرده بود و از انگیزه اش پرسیدند؛ گفت خدا لعنت کند آن بی پدر و مادری که هُلم داد ! این لطیفه، حقیقت ِ احوال بسیاری از ماست.

روزگار؛ همان بی پدر و مادر لعنتی نیست که بخواهیم لعن حواله اش کنیم اما الحق که هُل میدهد. روزگار را لعن نکنید، چون ... روزگار ... نام ِ مستعار خداست. اثبات خدا از این راه ساده تر از براهین دیگر است. یک مقدمه دارد و یک استنتاج و تمام.

مقدمه: اراده میکنیم و نمی شود؛ اراده نمیکنیم و می شود

استنتاج: پس اراده ای در این عالم حاکم است، مافوق اراده ما

***

روزهایی که اینجا مطلبی نمینویسم، مطالبش را میخوانم. روزگار، هُل داده است و من نوشته ام. خنده ام میگیرد از تصمیم کبرایی که گرفتم. بعد از اولین معاینه که گفتند «خوب نیست» تصمیم گرفتم که دیگر ننویسم. حالا شده است یک خورجین نوشته. آمدم نوشتم «آخرین داستانک»، شد سرآغاز دهها یادداشت بعد.

سررسیدهای سالانه ای که نوشته ام، آخرین طبقه کتابخانه را پرکرده است. روی هم افتاده اند شرح ایام سپری شده. گاهی نیز مظلومانه در دستان علی پرپر می شوند چون تنها طبقه ای است که دست علی به آن می رسد. اما با خودم میگفتم، کاش شرح احوال آقای ِ کوچک، سرنوشت متفاوتی داشته باشد. به دلم افتاده است اینبار همه را یکجا پاک نویس کنم، بدهم برای ویراستاری تا کتابی بشود به تیراژ 1 عدد تا ماندگار باشد این ایام.

***

احوال علی خوب است. این ایام به دید و بازدید گذشته و دیگر در جمع غریبی نمی کند. روی زمین برای خودش می چرخد و با این و آن خوش است. تنها مشکل جدیدمان، بهانه گرفتن پشت سر میهمان است. حالا مفهوم میهمانی و گشت و گذار برایش جا افتاده و پشت در کشیک میدهد. یادم می آید روزهایی که همیشه دَدَر، درد داشت. جز دکتر و بیمارستان جایی نمیرفتیم. کاش همیشه شادی باشد... کاش تا خرداد ماه چند سال طول بکشد!

 


این عکس در یکی از مهمانی های اخیر گرفته شده. علت سیاهی پشت صحنه، حذف دست و پاهای دیگران بود. وان یکادش رو خودتان بخوانید تا مهربان سرفرصت روی عکس هم بنویسد.