علی ...

آقای ِ کوچکم...

سلام

این نامه را نه برای امروز، که برای فرداهایی دور مینویسم... نه اینکه دیر است زمانی که این حرفها را بخوانی، نه...! از این باب که دور است زمانی که این حرفها را بفهمی...

امروز پانزدهم آذرماه هشتاد و هشت بود. یعنی یکشنبه، یعنی عید غدیر... و حالا سه ماه و سه هفته از آشکاری درد در سینه تو میگذرد و یک سینه سخن دارم من از این پانزده هفته... و تو هنوز نفست بی قرار است.

حالا دیگر غروب ِ غدیر رسید... رمضان بود که درد آمد، گفتیم ولادت امام حسن هست، سپری شد گفتیم شبهای قدر هست. سپری شد و گفتیم ولادت امام رضا هست، سپری شد و گفتیم، شهادت امام جواد هست، سپری شد و گفتیم، ولادت امام باقر هست، سپری شد و گفتیم ولادت امام هادی هست، سپری شد گفتیم عید قربان و اما اگر همه نشد... غدیر که هست! حالا غروب غدیر است.

در بساط طبیب و درمان دنیا، دکتری نبود که اسمش را توصیه کنند و خبر از تبحرش شنیده باشم و ترا به نزدش نبرده باشم. در مجموع تخصصهای مختلف، بیش از پانزده دکتر، ترا در سه ماه و اندی معاینه کرده اند که به طور میانگین، هر هفته یک طبیب می شود و برخی از آنها، بارها و بارها که با این حساب هر هفته چند طبیب می شود... هنوزیادم هست در اغلب افطارهای رمضان، تو را با دهان روزه و در ترافیک مردافکن تهران به دوش می انداختم به امید اینکه یکی بگوید همه چیز خوب است...

اما فقط همین نیست، زیر پوست این عالم نیز حکایتی بر قرار است. شاید از احوال حکیم باشی های قدیم، که به زرد و سفید صورت می پرداختند و از معاینه درون عاجز بودند شنیده باشی، حال نسبت آنها را با پزشکان متبحر امروز در نظر بیاور. نسبت اطباء حاذق که درون را به عکس و اکو و... می نگرند با سطح دیگری از اطبا که آن سوی گوشت و پوست و خون را میدیدند، نیز در همین حد است. - بگذریم از مدعیان دکان دار و نمایشی که هم در این سطح هستند و هم در سطوح قبلی - به خوبان ِ ایشان نیز رجوع کردیم و دستورات خوبانشان عمل شد، نذر و صدقه و عقیقه و قربانی و زیارت و ختم قرآن و ... هرچه در بضاعت بود برای تو بجا آوردم...

قصد گفتن از خلوتها و آشکار کردن آنچه پنهان است را ندارم. همه ی حرفها برای گفتن نیست... پیش از تولد ِ تو حرفها و حکایتها و خوابهایی بود که در خصوص نامـ ت! به مهربان گفتم، هر خوابی حجت نیست... ما یقینا نام قابلی را برای این پسر انتخاب میکنیم اما نه به خواب و تسبیح! کار خواب به دیگران رسید... تا آنجا که مادر بزرگت، ترا قبل از تولد به نامی دیگر صدا میکرد... باز هم گفتم، اینگونه نیست، نام را باید با فکر انتخاب کرد.

حرف بیشتر از اینهاست، نمیدانم چه باید بگویم... حتی پس از بیماری، انقدر گفتند و نکردم که کار به دیگران رسید... یکباره در طول یکفهته چندین نفر ]همینجا و جاهای دیگر[ تا مرا دیدند میگفتند راستی خواب پسرت را دیدیم اما نامش... (کسانی که اینجا پیام خصوصی گذاشتند اگر مایل بودند پیامشان را عمومی تکرار کنند تا دیگران هم بدانند) تا آنکه عاقبت کار از تذکر به تحکم رسید... به این مضمون که گویی به حق دیگری دست اندازی کرده ام و پای در جایی گذاشتم که جای من نبود...

آقای ِ کوچکــ ـم

در حل مساله ناتوان و مستاصل مانده بودم... سرانجام مجبور به طرح آن نزد چندین نفر از بزرگان دینی – نام آشنا و گم نام – شدم که حتی از برخی فیلم و عکس گرفتم که در بزرگ سالی به تماشا بنشینی و حجت بر تو تمام باشد که رسم پدری را در این باب هم بجا آوردم. و به هیچکدام از آنها هم خبر از نظر دیگری نگفتم. عجب آن بود که هرکس به طریقی مساله را حل میکرد، اما همه به یک جواب میرسیدند... از تامل و تفال به قرآن و تسبیح و توضیح و برخی هم پاسخ را به بعد موکول میکردند و از طریقه ایشان بی خبرم... اما پاسخ همین بود!

می دانی کدام پاسخ را میگویم!؟

پاسخ این بود که ایراد از نام ِ «دانیال» نیست؛ این نام، نام ِ نبی الهی است و خدا بر نام پیامبر خود توبیخی فرض نمیکند. نام ائمه نیز به معنا دفع مرض و بلا نیست که بزرگترین دردها بر همین نامها نازل شده آنچنان که هم خودشان درد و رنج بودند و هم فرزندان بزرگسال و نوزاد و...شان. پس قصه را نباید به بازی و عامیانه دید... خود حضرات هم اگر بیمار میشدند طبیب خبر می کردند! مساله، مساله ای دیگر است.

ایشان با بیانهای مختلف میگفتند که تو – صرفنظر از بیماری و سرانجام و عاقبتش... – نام دیگری داری که ما از سر خودمحوری، به راه خود رفته ایم! این مساله باید اصلاح شود. به خاطرم هست یکی از روحانیون سالخورده و مشهور تهران، در ابتداء طرح مطلب گفت خودتان را در این عوام بازیها گرفتار نکنید؛ دانیال نام نیکویی است؛ بعد قرار شد درنگی بکند... یکباره پس از مدتی در برابر چشمان متعجب من و مهربان، انگار همه چیز تغییر کرد! آنچنان با تحکم و قطعیت گفت که این نام باید عوض شود که نفسمان سنگین شد... چند روز بعد فرمودند میان نام «علی» و «محمد» مخیرید... اما قطعا باید این نام تغییر کند... حتی یکی از نزدیکان ایشان که در مجلس حاضر بود پرسید، ترکیب نام چطور، مثلا «محمد دانیال» فرمودند نه... اصلا!

مادرت به خدا نزدیکتر است و از همان امر به بعد آقای کوچک را علی صدا میکرد... اما من باز هم نمی توانستم این مساله را برای خودم حل کنم و آنقدر تعلل کردم که سرانجام حالی ام کردند!...

آری آقای ِ کوچکم...

آفتاب ِ غدیر به سوی زوال بود که تو را به روی سجاده ام نشاندم و به ایشان عرض کردم، اکنون خطبه غدیر به سرانجام رسیده و وقت بیعت است... این هم بیعت ِ من! از این پس دیگری، «من» در کار نیست... نامش هم به نام شما... فهم من آنقدر نرسید که بدانم در پس صحنه این عالم و زیر پوست دنیا چه میگذرد که به یک نام، هزار پیغام می آید، اما میفهمم که مساله بیش از یک «عین، لام و یا» است... میفهمم باید شما را بر خود مقدم بدارم... حالا خیلی از چیزهایی که تا چند ماه پیش نمی فهمیدم را میفهمم...

آقای ِ کوچکم...

علی... عجب نام ِ بلندی است. یکبار با خودم میگفتم، امام حسین چه شیفتگی به این نام داشت که نام تمام فرزندان پسر خود را «علی» گذاشت. علی اکبر... علی اوسط... علی اصغر...؛ بعد از خودم میپرسیدم، میدانی نام علی، نام چند امام است...؟ حتی امام رضا...

می دانی پسر؟ صحبت از نذر نیست، صحبت از گرو کشی نیست... صحبت از معامله معوض و حاجت طلبی در عوض ارادت نیست... صحبت از ماورای این حرفهاست... اگر نبود ترس از اینکه حرفهایم را ساده دلی بخواند و دکان و بساط به پا شود و یا ناباوری بخواند و به رسم استهزاء پیش رود و نداند ریشخندش به کجا می رسد و خودش را گرفتار کند، انگاه چقدر حرف بود که برایت بنویسم...

پسرکـ ِ بازیگوشی که از همه سجاده ی من، فقط در دهان بردن تسبیح را بلدی و چنگ زدن به گل ِ سجاده... از تمام منیت ِ این پدر در تو، یک نام باقی بود که آن را هم قربان کردم.

آقای ِ کوچکم...

تو حق نداری فردا کوچکـ باشی... تو حق نداری فردا کوچکـ بمانی... نام ِ بلند مرتبه را من برای تو برنگزیدم که بگویم تو هم یکی مانند همه... من فقط در برابر امر، تعظیم کردم. تو نمی توانی یک «علی» باشی مانند همه آنهایی که نمی دانند چرا «علی» هستند و نمی دانند «علی» بودن یعنی چه. این «علی» از من نیست... و چقدر دوستداشتم که تو این را بفهمی... میفهمی پسر؟

تعلل من در «چشم» گفتن، تاوان داشت، نگران ِ احوال تو هستم اگر این نام را بر چشم نگذاری و حرمتش را حفظ نکنی... که اگر چنین کنی، خلاف امر من نکرده ای... خلاف ِ نام ِ منتخب من نیز هم... بلکه به خلاف ِ ساحتی رفته ای که ماورای آن فرض نیست.

و اکنون تو علی باش... به نام علی...

 

ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت

با درد صبـــر کن که دوا میفرسـتمت

  Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4

پ.ن: یکی از دوستان ِ همسال ِ علی، به نام اهورا در بیمارستان مفید جهت درمان مغزی بستری است، دعایش کنید...

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4

یک ماه از آن روز سخت گذشت ...

سلام آقای ِکوچک ... مادر

من استعداد خوب نوشتن ندارم . خوب نوشتن که هیچ ، حتی نوشتن ... اما خواستم اینجا قشنگ ترین تصویری که از تو در ذهنم نقش بسته بنویسم تا بعدها یادم نره ... تا یادت نره ... تو زیبایی و با تو بودن زیبا ... ولی این بهترین لحظرو نمیخوام فراموش کنم ... اولین باری که دیدمت ...

وقتی که برای اولین بار چشمات به این دنیا باز شد ... مثل یه مرد بودی ... گریه نکردی ... همین که دادنت بغل خانوم پرستار که تمیزت کنه ...زدی زیر گریه ... یه گریه ی مردونه ... اونجارو گذاشتی روی سرت ... مثل الان که وقتی گریه میکنی خونرو میذاری روی سرت ... تا اینکه آوردنت نزدیک من که ببینمت ... همین که آوردنت نزدیک... همین که صورتت چسبید به صورتم و بوسیدمت آروم شدی ... انگار نه انگار ... چقدر زیبا بود اون صورت سفیدت با اون مژه های بلند که همشون به هم چسبیده بودن ... خواستم بگم ... مردانگی کردی آقای کوچک که آروم شدی ... چقدر دلم میشکست اگه بازهم گریه میکردی ...


دانیال زودتر خوب شو ...

نامه اول

دانیال! نمیدانم این حرفها را چه وقت خواهی خواند، و بدتر آنکه نمیدانم این حرفها را چه وقت خواهی فهمید. امروز 12 مهرماه 88 است. یکماه پیش در همین حوالی بود که دیگر حکایت قلب تو برایمان یقین شده بود، مستاصل مانده بودیم که چاره چیست. از مادرت بپرس تا گواهی دهد که در تمام یکهفته ای که از باخبر شدنمان گذشته بود هر روز با دهان روزه تو را به دوشم می انداختم و هر بار در بیمارستانی و مطبی در پی جوابی و چاره ای...

اینها را نمی گویم که منت ِ پدری خود را بر سرت بگذارم، چراکه آنچه کردم را هر پدری برای فرزند خود می کند و جور نعمتی است به نام فرزند که از خدا به او رسیده، اینها را می گویم که بدانی، «برای مرد بودن گاهی باید کـ َـر بود» وقتی روز 10م شهریور به سفارش همه دوستان و اقوام، از داخل و خارج از کشور به سراغ دکتر «ج.ش» در بیمارستان دی رفتم، می پنداشتم که این پیرمرد کهنه کار در طب قلب اطفال، دلم را آرام می کند.

بعد از آنکه حق ویزیت نیم ساعت معاینه اش را 154000 تومان پیشاپیش گرفت، در دلم پوزخندی زدم و گفتم خدارا شکر، از هم صنفهای ما کاسب تر هم در این عالم هست. وقتی پشت اتاق در مدت انتظار دیدم، اغلب کودکانی که بیمار این مرد هستند جای بخیه در سینه دارند، دلم خالی شد. وقتی ترا معاینه کرد و در برابر پرسش من که از سلامتی تو پس از درمان پرسیده بودم، پرخاش کرد، باور کردم که او با همه دانشش، دامپزشکی بیش نیست! چرا که نمی فهمد من پدرم، نه چوپان... بعد یکراست به سمت میزش رفت و نامه معروفش را نوشت: «دکتر یو... ارجند، با درود...» و ترا حواله داد به جراح برای دوبار جراحی فوری!

خوردن بغض کار سختی نبود که ما به این محنت عادتی دیرینه داریم اما پاسخ دادن به مادرت که مثل مست های لایعقل خیر میشد و هی میپرسید «چی گفت؟» و من توضیح میدادم و او دوباره بعد از دقایقی سکوت می پرسید «چی گفت؟» ساده نبود. این را حالا میگویم که یکماه گذشته است... من در تمام عمر خود برای اولین بار در آن شب رو به آسمان کردم و با خدا گفتم «گران فروش! قیمت عمر، اینهمه نیست... من به مرگ راضی بودم تا شاهد این روزها نباشم». خانه که رسیدم در وبلاگم نوشتم

«پی نوشت سوم – 10 شهریور 88

1) یکباره همه چیز برگشت! فشار ریه، جواب آزمایشها، اکوی آخر، تشخیص چهارمین متخصص... حالا دیگه با یک «اتفاق» در قلب روبرو نیستیم، میگه وضعیت «حاد» شده ... نامه داد به بخش جراحی برای اقدام فوری... آنژیو جواب نمیده... عمل قلب باز ! در مورد بعدش هم از الان نباید چیزی بپرسیم... هیچی معلوم نیست... آخه اینم شد جواب!؟

2) خدایا... بنده ام...

3) درد باید در دل بماند... اگر جلوی چشمان را بگیرد، زبان را یاغی می کند. ما انسانها، زمانی کمر خم میکنیم که باری را که به ما مربوط نیست، بر دوش خود می گذاریم. گوربان راست می گوید، این «پسرک» قبل از آنکه پدر داشته باشد، خدا داشته است... بار خدا را بر دوش خود نگیر! اگر در ظاهر، برگه رضایت برای جراحی را به نام من صادر کرده اند، ظاهر است. باطن، اینها نیست... اگر فاصله آرامش تا اتاق عمل 7 روز شده است، یعنی خیلی مهلت... چه بسیار جانهایی که خدا گرفته است، بی آنکه مهلت پلک بستن باشد... من نیز این امضا را به خدا برمی گردانم... تا سحر صبر میکنم... هرچه استخاره آمد...»

اما مشکل از فردای آن روز آغاز شد، به هرکه می رسیدم میگفت «ج.ش» استادالاساتید طب قلب اطفال است، حتی پزشکهای فوق تخصص هم در برابر نام او کرنش داشتند. راست هم میگفتند، تشخیصش دقیق بود، اما من با روش حل مساله اش مشکل داشتم.

صبح دوازدهم شهریور (درست یکماه پیش) که رسید، تماسها از اول روز شروع شد. اصرار بر اینکه احساسی تصمیم نگیر، وقتی باید جراحی شود چرا می گویی نه... تا آنجا که از طرف نزدیکان برایم ماشین گرفتند و فرستادند که «خودت هم رانندگی نکن، با خیال راحت، برو بیمارستان و وقت جراحی بگیر»

دانیال! پدرت همیشه کله شق بود... چوبش را هم زیاد خورده است، اما انگار این یکبار وقت شاباش بود... چون من با همان ماشین به بیمارستان * رفتم و به سراغ یکی از دکترهایی که سابق بر این ترا معاینه کرده بود، گفتم من حرف «ج.ش» را نمیتوانم درک کنم و او شروع کرد به القاء همان جواب (که برخلاف نظر سابق خودش بود) تا آنکه یکباره دکتر جوانی به نام «ح.م» وارد در شور پزشکان شد و شروع کرد از وضعیت جسمانی تو پرسیدن و سپس گفت، من حاضرم این پسرک را آنژیو کنم...

حالا که چند روز از واقعه گذشت، برایت مینویسم که بدانی، من در سحرگاه همان روز قرآن باز کرده بودم و همانی را عمل کردم که دریافتم بود. مهم نبود که همه سرزنش می کردند و فقط این سوی میدان من بودم و تو، با مهربان و خدای مهربان... مهم این است که امروز همه میدانند که تو با آن فشار ریه که یکباره جوشید، اگر در اتاق عمل بودی، احتمال زنده بودنت صفر بود. این را حالا مینویسم برایت که در پرس و جوهایی که کردم، چند نوزاد سن تو را پیدا کردم که با همان تجویز زیر تیغ همان جراح رفته اند در بهترین عاقبت هفته ها را در CCU سپری کرده اند... آری آقای ِ کوچکـ، گاه باید - آنجا که زبان خدا باز است - به حرفهای دیگران کر بود.

اما دانیال، میدانی آن پیرمرد طبیب پر آوازه، چرا مساله را درست می فهمد اما اشتباه حل می کند!؟ چون او به حرفهای دیگران «همیشه کر است»! متد درمانی او مانند خودش آنقدر فرتوت است که هنوز راه آخر را اول می رود و گوش او به حرفهای دیگران آنقدر سنگین، که عارش می آید، از راههایی که جوان تر ها می روند، بداند! یادم باشد، یادت باشد، آنها که همیشه کرند... فهم لايعقلون؛ پس فقط گاهی کر باش...