ذهن نم خورده

هوای نم خورده فروردین، دلم را اردیبهشتی میکند. اردیبهشت برای من یعنی، قله لذت یک سال، یعنی تندیس روزهای خوب. انگار انسان ِ آفریده شده از خاک، با بوی ِ نای ِ خاک مانوس است. نم که میخورد، دم میگیرد دلم. هوای هوایی شدن ... رهایی شدن... شدن...

به مهربان میگویم خانه حیف است، یعنی ما برای در خانه ماندن حیفیم، هوا حیف است... عمر حیف است... علی سوار رخش می شود و من به دنبالش! انگار این تنها گاریی است که خرش عقب می رود و ارابه ران جلو!! هرجا که میگوید هن! من باید بایستم، تا سلطان در آن لباس پنگوئن نشانشان، پای بر پای اندازند و نگاه ملوکانه بر گربه های پاپتی کنند که به ذوق ته مانده غذایی هزار کش و قوس می آیند اما دریغ از یک لبخند سلطان...

 

توصیه پزشکان گاهی بهانه می شود، یا شاید کودک درون خودم، علی را بهانه می کند. «علی باید در حاشیه دریا زندگی کند بخاطر حداقل ارتفاع از سطح دریا و رهایی از فشار ریه»؛ بعد به مهربان با ذوق میگویم، «جمع کنیم بریم شمال زندگی کنیم» تا او هم مثل همیشه بگوید «نه! همیشه ابر و باران است... دلگیر است...» و من دیگر چیزی نمیگویم!

چون اگر بگوید «قبول»! تازه اول مصیبت من است که خب، کار چه...؟ قوم و خویش چه...؟ اما با خودم که خلوت میکنم، به گمانم می آید که این بهترین خدمتی است که به علی میکنم. نه برای سلامتی بلکه برای تربیت. بچه در این سن و سال، نه دانشگاه میخواهد، نه کلاس کنکور، نه آموزشگاه خاص و نه هیچ چیز دیگر... مرتع میخواهد برای چریدن. برای بازیگوشی... این روزها وقتی میبینم مدتها به تکان خوردن برگها خیره می شود، حظ میکنم. بعد هم مهربان یک به یک حیات وحش را برایش آموزش میدهد

 

مهربان میگوید گربه... علی می گوید اِ  ِ  ِ ... مهربان می گوید سگ، علی می گوید اِ  ِ  ِ ... مهربان می گوید درخت، علی می گوید اِ  ِ  ِ ... مهربان می گوید گل، علی می گوید اِ  ِ  ِ ... بعد مهربان می گوید، دیدی گفت گربه!؟ دیدی گفت سگ!؟ دیدی گفت بده...!!!؟ دیدی گفت برگ؟! دیدی گفت... دیدی...؟

خب طبیعی است که من نفهمم! چون علی گریه می کند، مهربان می گوید گشنه است... باز گریه میکند میگوید، گرمش شده... باز گریه می کند، می گوید خوابش می آید... باز گریه می کند، می گوید حوصله اش سر رفته...

و من از دور دستها، زندگی این زوج خوشبخت را نظاره میکنم.

امروز سرانجام، نوشتن داستان آقای کوچک را شروع کردم... تا کی به سرانجام رسد...

تا باد، چنین بادا...

سرنوشت، آدم را با دعوت و فراخوان نمی برد. بلکه گریبان خـ ِفت می کند و به تیپا می برد. لطیفه ای است که عمری گفته اند و خندیده ایم که کسی رکورد شیرجه آزاد از نیاگارا را کسب کرده بود و از انگیزه اش پرسیدند؛ گفت خدا لعنت کند آن بی پدر و مادری که هُلم داد ! این لطیفه، حقیقت ِ احوال بسیاری از ماست.

روزگار؛ همان بی پدر و مادر لعنتی نیست که بخواهیم لعن حواله اش کنیم اما الحق که هُل میدهد. روزگار را لعن نکنید، چون ... روزگار ... نام ِ مستعار خداست. اثبات خدا از این راه ساده تر از براهین دیگر است. یک مقدمه دارد و یک استنتاج و تمام.

مقدمه: اراده میکنیم و نمی شود؛ اراده نمیکنیم و می شود

استنتاج: پس اراده ای در این عالم حاکم است، مافوق اراده ما

***

روزهایی که اینجا مطلبی نمینویسم، مطالبش را میخوانم. روزگار، هُل داده است و من نوشته ام. خنده ام میگیرد از تصمیم کبرایی که گرفتم. بعد از اولین معاینه که گفتند «خوب نیست» تصمیم گرفتم که دیگر ننویسم. حالا شده است یک خورجین نوشته. آمدم نوشتم «آخرین داستانک»، شد سرآغاز دهها یادداشت بعد.

سررسیدهای سالانه ای که نوشته ام، آخرین طبقه کتابخانه را پرکرده است. روی هم افتاده اند شرح ایام سپری شده. گاهی نیز مظلومانه در دستان علی پرپر می شوند چون تنها طبقه ای است که دست علی به آن می رسد. اما با خودم میگفتم، کاش شرح احوال آقای ِ کوچک، سرنوشت متفاوتی داشته باشد. به دلم افتاده است اینبار همه را یکجا پاک نویس کنم، بدهم برای ویراستاری تا کتابی بشود به تیراژ 1 عدد تا ماندگار باشد این ایام.

***

احوال علی خوب است. این ایام به دید و بازدید گذشته و دیگر در جمع غریبی نمی کند. روی زمین برای خودش می چرخد و با این و آن خوش است. تنها مشکل جدیدمان، بهانه گرفتن پشت سر میهمان است. حالا مفهوم میهمانی و گشت و گذار برایش جا افتاده و پشت در کشیک میدهد. یادم می آید روزهایی که همیشه دَدَر، درد داشت. جز دکتر و بیمارستان جایی نمیرفتیم. کاش همیشه شادی باشد... کاش تا خرداد ماه چند سال طول بکشد!

 


این عکس در یکی از مهمانی های اخیر گرفته شده. علت سیاهی پشت صحنه، حذف دست و پاهای دیگران بود. وان یکادش رو خودتان بخوانید تا مهربان سرفرصت روی عکس هم بنویسد.

یازده ماهگی ات مبارک مرد...

1

ده ماه پیش در چنین ساعتی، درهای اتاق ریکاوری باز شد و مهربان آمد بیرون. همه ریختند دور تخت. تعارف و بوسه بود که میرسید. اما من حرفی نداشتم... همه حرفهایم شده بود یک لبخند. دو هنگام است، که حرفی برای گفتن نیست. یکی در هنگام تهی بودن و دیگری در هنگام ِ سرریز! قلب آدم مانند سماور است، اگر لب به لب پر باشد قل قل نمیکند و اگر مطلقا تهی هم باشد همینطور. قل قل برای وقتهای ِ میانه است...

2

آلبوم کتبی علی را ورق میزنم. معجون اشکها و لبخندهاست. چقدر خوشحالم که علی در هنگام بزرگسالی، آلبومی دارد که باید «بخواند» و «تماشا» کفایت نمیکند. اینبار میخواهم اقرار کنم که یک برگ از این آلبوم کتبی هست که هر وقت به آن میرسم، آهی از سر حسرت میکشم. دلم میخواهد همه نوشته هایم را با همین یک نوشته مهربان معاوضه کنم. حسرتم از ننوشتن این متن نیست، از عجز درک کردن و تجسم کردن آن لحظه است.

3

گاه گاه میروم بیمارستان. دیروز در این طبقه ها قدم میزدم تا چشمم اخت شود. نمی شود لامذهب! سوز سرد طبقه 1- و اتاق انتظار روبروی اتاق عمل، باز که میشود انگار قلب پدرها و مادرهای پشت اتاق را میبینم که به زمین می افتد. دور از چشم نگهبان، خودم را می رسانم به بخش اطفال. به هوای دیدن دکتر، می روم پشت اتاق علی. یک دختربچه بانمک درست در همان سن و سال علی روی تخت نشسته است. از گوشواره هایش میفهمم دختر است. سالن مراقبتهای ویژه راهم نمیدهند، از لای پرده نگاه میکنم. حالا جای من، کلی پدرهای دیگر نشسته اند روی صندلی انتظار...

4

چه سنگین است این خاطره ها، به خاطر آوردنشان، ایستاده نمی شود. باید یک گوشه بنشینم تا خودش آهسته آهسته بساطش را جمع کند و برود. می جوشید یاد آن روزها... یادم می آید وقتی میگفتند «ملاقات تمام شد» پله ها را پله پله پایین نمی آمد. بلکه قطره قطره می چکیدم! هربار زیر لبم همین ذکر بود «هرچی آرزوی خوبه، مال تو». آن فیل گنده ی بی قواره علی اگر در قیامت زبان باز کند، مطمئنم این شعر را از حفظ می خواند، آنقدر آن شبهای تنهایی، تا صبح در گوشش می خواندم:

هرچي آرزوي خوبه مال تو

هرچي كه خاطره داري مال من

اون روزاي عاشقونه مال تو

اين شباي بي قراري مال من

منم وحسرت باتو ما شدن

توئي و بدون من رها شدن

آخر غربت دنياس مگه نه

اول دوراهي آشنا شدن

5

آه... خدا... خدا... خدا...گیرم که تمام شود این روزها. گیرم که فردایی برسد که بگویند «خوب شد» و درد تمام. گیرم گرد ایام بیاید تمام این روزها را سپید کند. گیرم که من این دندانی که بر جگر گذاشته ام را روزی بردارم. گیرم که این عمر با تمام بالا و پایینش بیاید و برود. گیرم که فردا صور اول و دوم هم دمیده شود، من آن سوی پرچین مرگ، جای آن دندانی که بر جگر فرو کردم را به تو نشان خواهم داد!

--------------

پ.ن: درست دو ساعت بعد از پست قبلی، مهربان زنگ زد که حال علی خوب نیست، تب دارد و بی حوصله است. الان دیگر تب ندارد اما همچنان بعد از چند روز سرحوصله نیست. آنقدر به بازیگوشی هایش اخت شدم، که وقتی آرام و بی صدا نگاهم میکند، زندگی چیزی کم دارد! دورش که شلوغ باشد، سرگرم است اما دیشب تا صبح نه خودش خوابید و نه گذاشت مهربان بخوابد. از پیچ و تابی که میخورد، معلوم است که درد دارد. علی الظاهر ویروسی است، که باید سپری شود. ما همه سعی مان را کردیم که علی بیمار نشود اما... امروز ماهگرد تولدش بود... خیلی خوشحالیم اما دست خودم نیست، هر بار که در بغلم گریه میکند، پرت می شوم به آن روزها...

غصه ها خوابیدن

آه که می کشی، تمام عینکـ َ ت مه می شود! تار و گنگ و مبهم. زمستان؛ حقیقت ِ زندگی است. باید تمام «آه» ها را بلعید تا دیده ها تار نشود. بشود راه را دید... چاه را دید... هرچه «آه» بیشتر، «مه» بیشتر.

به ماشین که می رسم، انگار اسکیمو به غارش رسیده، استخوانهایم را تسلی میدهم که بالاخره گرم می شوی. اصلا روزگار  ِ ما روزگار  ِ تسلی است. تو گرم می شوی.... کار خوب می شود... درد، آرام می شود... دررنده، رام می شود... «این»، سر  ِ عقل می آید... «آن»، خوب می شود... «او» آزاد می شود... وضع بهتر می شود... سرانجام صبح می شود... اساساً ما به «مستقبل ِ بعید» وابسته ایم!!

همه ذوق، گاهی یک پیامک است:

Salam…

Mast, Shir, Sibzamini, Goje, Kaho, Limoshirin va SHIRINI

شیرینی؟

Ali Dandon dar Avorde

 

همه چیز آرومه

غصه ها خوابیدن...

باورت نمی شود چگونه یک موجود چند وجبی، ترا تمام قد اسیر میکند. نه؟ بچه تر که هستی، همه اش «آرمان»ی... بهترین شغل، بهترین رشته، مشهورترین چهره، زیباترین همسر، گران ترین ماشین، بزرگترین خانه، یک باغ گنده مثل باغ ِ فلانی، یک استخر بزرگ مثل استخر خانه بهمانی...

اما بزرگ که میشوی، همه واقعیت می شود یک موجود چند وجبی، که به راحتی آب خوردن، میشاشد به قواره ات.

سرکچل ِ خودت را نگاه میکنی، می گویی در عوض او مو دارد. زیر چشم گود رفته ات را ورنداز میکنی، میگویی عوضش او با قطره آهن خوب می شود. یکباره به خودت می آیی و میبینی چه ظالمانه همه «من» را «او» به یغما می برد.

 

همه چیز آرومه

من چقدر خوشحالم...

خودمانیم... این آقاهم خوب می خواندها... خسته شدیم انقدر فحش و لعن خواندند «تف به مرامت عوضی» و «می کشمت» ... حرفهایش ناخودآگاه پایم را روی پدال گاز می فشارد. گمانم این آهنگ هم ماندگار شود در ذهنم، مانند آهنگ ِ رفتن به بیمارستان برای تولدش، مانند آهنگ تنها برگشتن از بیمارستان، بعد از تولدش... مانند آهنگ ِ برگشتن از بیمارستان پس از آنژیواش... مانند تمام آهنگ های ناکوکـ ِ این روزها...

من با صدای تق تق ِ صندلی خالی ات که روی صندلی عقب ماشین آرام نمی گیرد، حرفها دارم پسر...! صحبت هایی که هفته هاست در دور دستهای دلم دفن شده. دنده ها را پشت سر هم می کشم... گاز... ترمز... گاز... ترمز...

 

بگو این آرامش

تا ابد پا برجاست...

به شوق این خط، گمانم آهنگ را بیست باری گوش داده ام... آنقدر که دیگر راه تمام شد! پیرمرد نگهبان که در پارکینگ را باز میکند، احساس جنگـ زده ای را دارم که به پشت سنگر رسیده است. در خانه که باز می شود، روروک سوار ِ بادندان ما، مثل آپاچی ها حمله می کند! بغلش میکنم و دهانش را نگاه میکنم، چیزی دیده نمی شود... مهربان میگوید بعد از شستن دستها دستت را به لثه اش بکش، دندانش معلوم است!

البته با آنهمه تقلایی که این بیچاره کرد و بی تابی و تب، من واقعا انتظار «عاج ِ فیل» داشتم. اما همین هم غنیمت است... بگذریم که ما شنیده بودیم دندان ها از پایین درمی آید، اما آقای کوچک، اول دندان بالایش در آمده است! بعد از مناسک کشتی و کت و کول و بغل و... کنار عروسم می نشیند و ازش عکس میگیرم به یادگار از روز شکفتن دندان.

 

 این کپل ِ نارنجی، عروس ماست. داماد هم مانند یک مرد ِ اصیل ِ ایرانی، در خانه شلخته پوشیده است. از یقه تا به تا و لباس غیر ست و موی شانه نشده واضح است که این عکس کار «پدر» است و مهربان هیچ نقشی در آن نداشته... نه؟

علی از امروز، به جماعت دندان داران ِ عالم پیوست...

هجدهم بهمن هشتاد و درد!

 

---------------------------

پ.ن-1: مساله عکسها و دیده نشدنش توسط برخی از دوستان، به جهت فیلـ ـتر و بسته شدن بی حساب و کتاب و لحظه به لحظه آپلودسنترهاست. به لطف یکی از دوستان، از این پس عکسها در هاست اختصاصی ایشان آپلود خواهد شد و انشالله این مشکل حل خواهد شد. تصویر پست قبلی هم اصلاح شد...

پ.ن-2: حل اساسی این مشکل، یک راه دارد و آن هم «سایت» شدن وبلاگ علی است... هنوز در مورد دامین و جوانب کار به نتیجه نرسیدم... اگر پیشنهادی دارید بفرمایید.

بابانوئل

ای دل اندربند زلفش از پریشـــانی منال

مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

به گمانم یونس علیه السلام نیز، آن زمان که در دل نهنگـ و در قعر اقیانوس تنها مانده بود و در ظلمات فریاد توبه میزد که «خدایی جز تو نیست... تو پاکـی و من ظالم...»؛ پس از تمام ناله ها و مویه ها، به مرحله سرشار از بُهت و سکوت رسید. یعنی زمانی که دیگر، کاری از تو بر نمی آید الا آنکه زانو هایت را در بغلت جمع کنی و سرت را بر زانو بگذاری منتظر دستی باشی که بر شانه ات بنشیند...

دلمان را به خدا باید گرم کنیم. خدا با کسانی است که به او حسن ظن دارند. این حکایت ِ عجیب، سه مرحله داشت که اکنون به گام سوم رسیده است و «گام سوم» یعنی سخت ترین مرحله امتحان.

گام نخست «دانش» بود. یعنی در علم و طب اهل فن لولیدن... آنچنان که مویی از قلم نیفتد و هیچ تکلیف عقلی و علمی بر زمین نماند... معاینه ها... تشخیص ها... درمان ها... داروها... و هزار حکایت ِ طی شده و شرح شده.

گام دوم «تقوا» بود. ترجیح حرف خدا به حرف خود... گذشتن از پوسته ی دنیا و نگاه کردن به مغزها. باور کردن اینکه تاترهای بی نمکـ ِ دانشجویی و آماتوری هم، «پشت صحنه»ای دارد! پس باور کن که در  پس این صحنه روزگار، پشت صحنه ای است.

ما باور کردیم. هرآنچه که گفتند، اگر منافی عقل نبود، عمل کردیم، حتی اگر فهم کامل آن در وسع عقلمان نبود. نگفتیم هرچه نمیفهمیم دروغ است. پذیرفتیم که در این عالم چیزهایی است که ما نمیفهمیم؛ همچنان که امروز چیزهایی رو میفهمیم که ده سال پیش نمیفهمیدیم.

کسانی بودند که در مرحله اول با ما همراه بودند و در مرحله دوم جا ماندند. یعنی کار به مرحله دوم که رسید، به هرسببی که مجال بحثش نیست، باور نکردند. گروهی نیز در مرحله دوم همراه بودند و در مرحله سوم جا می مانند. یعنی به زیرپوست این هستی باور داشتند و اما در مرحله سوم راه خود را جدا خواهند کرد. در مرحله سوم، ما دو دسته خواهیم شد. یک دسته کسانی هستند که «نذر» و «عبادت» خود را اسباب «دِین» و «بدهی» برای خدا می دانند. صبح به صبح سرشان را به آسمان می کنند و میگویند، «پس چی شد!؟؟»

اما گروه دوم، کسانی هستند که عبادتشان به شرط ِ مزد نیست. کسانی که باور دارند، خدای ِ علی، من نیستم و علی برای خدا عزیزتر است تا برای من. اینان مرحله سوم را هم با موفقیت طی می کنند. نام این مرحله «توکل» است.

تکیه بر «تقوا» و «دانش» در طریقت کافری است

راهـرو، گر صــــد هنــــر دارد ، «توکــــــل» بایدش

 

اما ازحال ِ آقای ِ کوچکـ پرسیدید، خوب است. نفسش میانه 50 تا 55 بار در دقیقه میزند. در نگاه من که وزن گیری اش، خیلی خوب نیست اما قدش از شلوارهایی که هر روز کوتاه تر می شوند معلوم است که رشد خوبی دارد. دوشنبه این هفته معاینه قلب دارد، سه شنبه معاینه ریه و اگر پدرش وقت کند، پنج شنبه معاینه متخصص اطفال و اگر وقت نکند، موکول می شود به یکشنبه هفته بعد.

تمام سعیم را میکنم که به خدا نگویم «پس چه شد؟» چون میدانم که «شده و میشود» اما، دلم میخواهد دوشنبه در تمام معاینات یک «تغییر مثبت» دیده شود. دوستدارم، داروها قطع شود... ماسکـ ِ تنفسی، شده است اسباب بازی علی. حالا از دور که میبیند با ذوق به سمتش می آید که بگیرد و روی صورتش فشار دهد. آنقدرهم فشار میدهد که وقتی بر میدارد یک حلقه قرمز روی صورت و بینی اش باقی می ماند. گاهی که مهربان برایش اکسیژن میگیرد، نمیداند که باید اکسیژن را نفس کشید... دهانش را باز می کند که بخورد...!

هرجا که می رویم، بالاخص آنهایی که چند هفته ای است علی را ندیدند می گویند، «وای... چقدر صورتش لاغر شده»! خب، حتما این تغییرات را قبل از هرکسی پدر و مادرش میفهمند. اما کاش نگویید... کاش نگویند... ما خوبتر و زودتر از دیگران، میفهمیم که صورتش نحیف شده و زیرچشمانش گود رفته، اما معنایش این نیست، که شنیدن هرچه میدانیم ساده است.

اینکه از خودمان بگویند دیگر هم عادی است، هم مهم نیست... عادت کرده ام که دوست و همکاری که دو سه ماهی است همدیگر را ندیدیم، یکباره با تعجب بگوید، موهات کو!؟ و یا هزار نسخه گیاهی و خوراکی و پزشکی بپیچد، بی خبر از آنکه درد از جای دیگری است. ریش های من، با موهای مهربان، در سپید شدن مسابقه گذاشته اند. دیگر عادت کرده ام که به جد و طعن و تعجب، بگویند: اِ؛ ریش هایت سفید شده؟ میگم خیلی نیست، به سی چهل تا تار سفید هم نمیرسه! بعد باز هم ادامه دهند... برای سن تو سی تاشم زیاده، همینطوری پیش بری بابانوئل سال بعد توی و بعد شلیک خنده...

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

بر جفای خار هجـران صبر بلبل بایدش

خدایا، حرفهای این بابانوئل رو بشنو. دلم میخواهد کوله بارم پر از حرفهای خوب باشد. دلم میخواهد دفعه بعد که مینویسم، خبر از یک تغییر خوب بنویسم. بابانوئل با کیسه خالی، خیلی بی حیثیت است! یعنی همه بابانوئل را به برکت ِ کوله اش می شناسند. مبادا تهی... یاعلی بحق علی...


Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4

پ.ن : عکس علی سه ماه و هفت ماه

زندگی در فنجان

جمعه، همیشه روز سنگینی است؛ حتی در شاد ترین لحظات... چه رسد به ...! اما امروز، سبک بود. هوای مستانه ی سحر، با سوز تیزش و آفتاب سلانه سلانه اول صبح، بهانه ای بود که تمام مدتی که از خانه تا محل کارم را پشت فرمان بودم، ذهنم برود به روزهای دور و حتی خیلی دور. برخلاف همیشه، نه ضبط روشن بود و نه رادیو... خودم آنقدر در سرم هیاهو داشتم که نیاز به صدای دیگری نباشد.

از روزهای کودکی ام ، بی مهربان... تا روزهای نوجوانی ام ، با مهربان... و تا امروز! روزهای دبیرستان، روزهای درس خواندن برای کنکور... باجه تلفنهای زرد قدیمی که دیگر نسلش منقرض شده! آن روزها هم همیشه مهربان خواب می ماند و من باید مثل پرنده مزاحمی که از ساعت بیرون می آید و می گوید «کو!کو!» بیدارش می کردم... البته وجدان داشت و می گفت، آن صدای نخراشیده زنگ تلفن از صدای بلبل شیرین تر است برایش. تا روزهای دانشگاه... روزهای خیابان ادواردبراون و آن پیرزن دست فروشی که همیشه شاهد بود، من زودتر می رسیدم! تا روزهای کار دانشجویی و اشتغال و زندگی و روزهایی که بعد از آن، من همیشه دیر رسیدم... اما بیچاره مهربان که هیچ کس برای او شاهد نبود!

یاد روزی افتادم که پسرک در CCU بود. با مهربان آمدیم پای پنجره بیمارستان، درختهای پیر خیابان ولی عصر و باران تند مهرماه هشتاد و هشت... به مهربان میگفتم یادت هست؟ چند سال پیش بود؟ ده سال، یازده، دوازده...؟ کتلت و پارک ملت و ...! همیشه فکر میکردیم سهم ما از ولی عصر، پارک ملت است؛ حتی یک لحظه ام به خیالم نبود که ولی عصر، بیمارستان هم دارد... مهربان راست میگفت، میگفت ما همیشه فکر میکردیم، این دردها برای دیگران است.

در تمام خاطراتم دنبال درد می گشتم... «ناز پرود تنعم» نبودیم هیچ وقت... از وقتی یادم می آید یا درس میخواندیم یا کار میکردیم... او از گل چینی تا دکورسازی و... من از تدریس تا مشاوره ... کمک او که میرفتم، نقش من کارگری بود! کمک من که میشد، نقش او تایپیست و خلاصه نویسی بود... کم زحمت نکشیدیم؛ آنقدر که امروز می توانیم بگوییم زندگی و داشته مان را جز خدا و اهلش مدیون هیچ کس نیستیم... چه بسیار روزهایی که فکر میکردیم خدایا، از ما پر مشغله تر و گرفتار هم بنده ای داری!؟

امروز فکر میکردم، چقدر ظرفمان کوچک بود. چقدر تاب ِمان کم بود... ظرفمان ظرف نبود، فنجان بود! ما در فنجان، زندانی بودیم... زندگی در فنجان یعنی غصه خوردن برای پول، گلایه کردن از زیادی کار، چرتکه انداختن که با این درامد، تا خانه خریدن فقط 93 سال فاصله داریم! زندگی در فنجان یعنی ماتم گرفتن شب امتحان برای فردا صبح که هم امتحان داریم و امروز هم مرخصی ندادند که درس بخوانیم! زندگی در فنجان یعنی غصه خوردن برای طعنه های فلانی و بهمانی؛ برای حرفهای این و آن و...

چقدر در این چند ماه، همه چیز عوض شده است، چقدر بزرگ شدیم و تا بزرگتر شدن چقدر راه است هنوز، واقعا ما قبل از این امتحان، درد را نمی فهمیدیم انگار. چرا راه دور برویم، مگر از همین «داستانکـ ِ اول» چقدر گذشته است!؟ آن روزی که گفتند پسرکـ یک رگ باز دارد که با آنژیو بسته می شود و همه چیز خوب خواهد شد... ویران شده بودم! احساس میکردم پایان راه است... نگو هنوز گام اول است! حالا آنژیو شده است و در بهترین وضعیت، باز هم باید آنژیو بشود! تازه اگر نشنیده بگیریم، صحبت آنهایی که ریسک عمل را از ریسک ادامه حیات در این وضعیت کمتر می دانند! هیچ کجا صحبت از خوب شدن نیست و این روزها فهمیدیم که باز هم باید آن روزها تکرار شود... با این تفاوت که مثل چند ماه پیش، نمی گویند که بعدش خوب ِ خوب خواهد شد!

اما آقای کوچکـ خوب است... آنکه خوب نیست و باید خوب بشود، دانیال نیست، ماییم... کاش خدا را خودمان یاد میکردیم تا نرسد کار بجایی که خدا، یادش را بر سرمان بریزد. 

بده مي ، گر ننوشم بر سرم ريز

وگر نيكو نگفتـــــــــم ، ماجرا كن

آقای کوچکـ، ابراهیم ِ ماست... نفس نفس می زند که در ِ «قفس» ما را باز کند. «هـ ِـن هـ ِـن» کنان، تبر به دست گرفته است، یک به یک بت هایمان را در هم می شکند... زندگی، برنامه های آینده، شغل، ادامه تحصیل، پول، ادعا، فراغت، حتی «نام ِ خودش» را... رها کرده ایم تا بشکند... هرجایی که بجای «او»، «ما» بودیم را می شکند... یکی یکی... هر «یک»ی که ما «دو» کردیم را ویران کرد و می کند... حتی آن خیال وهم آلود به اینکه «ما» دعایی کردیم و خدا شنید و شفایی گرفتیم! شکست تا بدانیم، «ما»یی در کار نیست...

خموش از ذكر ني ، مي باش ، يكتا

كه ني گويـــد كه ‌«يكتا را دو تا كن»

ماندن آقای کوچکـ در گروی یک راز است، باید «ما» از آن بیرون برویم... باید هر نام و رنگی از «من» هست، نباشد... که هرجا «من» بود، تبر خورد! هرجا «من» باشم، تبر خواهد خورد... نمیدانم چه ارتباطی میان حکایت ما و «موسی» است... این حکایت کوه ِ یخی است، که فقط سرش از آب بیرون است.

موسی به کوه طور می رفت، در راه پیرمردی را دید که ردای عزلت پوشیده بود و محاسنی بلند و سپید داشت و چون خبر از رسالت موسی یافت، از او خواست که هنگام تکلم با خدا، از رمز بسته بودن باب در پیش روی خود بپرسد... و چون موسی از او به خدا می گفت، چنین یاد کرد که پروردگارا، پیرمردی را یافتم که دست از همه دنیا شسته است و ترا می جوید، اما انگار میان او و تو حجابی است که هرچه تقلا می کند، فتح باب نمی شود ... خدا فرمود، «موسی! او در بند محاسن بلند خود است»

خدای ما، خیلی خداست...

1

آدم که امیدش از همه جاقطع باشد، از همه چیز «اشاره» می سازد. اینکه تاکسی بگردد و بگردد تا اولین ورود دانیال به حرم از «باب الجواد» باشد، اینکه نخستین نگاه آقای کوچکـ به گنبد طلایی امام رضا درست هنگام الله اکبر اذان ظهر 13م آبان یعنی دقیقا شش ما شش و روزگی باشد و در دلم بگذرد که شش ماهه ای آوردم که به حرمت شش ماهه خودتان بر او نظر کنید.

آنجا، پر بود از آدمهای خوب... پای پنجره فولاد، پر بود از درد... سحرها، از چشمان همه حاجت می چکید! در قنوت نمازها، بغض شانه های مردانه ای را می لرزاند که زیر بارهای بزرگی وامانده بود... آنجا خیلی ها پاک بودند. در دلم میگفت، آقا، شما امام آدمهای معمولی هم میشوید!؟ آنجا زیاد میدیدم انسانهایی که صورتشان جلا داشت، رفتارشان، ایمان داشت، حضورشان آرامش داشت، صدایشان زنگی داشت که شانه می گرفت... نگاهشان نفوذ داشت... با خودم میگفتم امام اینها را رها نمی کند که مرا بخرد... می کند!؟ من یک آدم خیلی معمولی ام... کسی که نه نگاهش نفوذی دارد و نه صورتش نوری... نه صدایش شانه می گیرد... نه ظاهر الصلاح است و نه نیست. یک انسان میانه، که نه دلم مانند این روستائیان پینه به دست، پاک و بی غش است که یک یا رضا بگویم و حاجت بگیرم، نه علمم مانند این علماء ربانی است که نان معرفتم را بخورم.

2

آنچه در آن روزها و در آن شبها گذشت و شرح ِ دل ِ تب داری که سوز سحرهای گوهرشاد را گرم می کرد بماند میان ما و او... اما غروب آخر، چیزی در تمام وجودم میگفت «نشد...»! در صحن جمهوری، کنار حوض نشسته بودم روی فرش، دانه های آخرین حلقه تسبیح را می انداختم. آنهایی که می رسند، دلشان گواهی می دهد که رسیده اند و آنهایی که نمی رسند، نیز هم... و من سبکی دستان تهی خودم را حس میکردم

یادت هست آقا؟ رو به شما، عرض کردم، «از پیش تو دست خالی رفتن، خیلی سخت است؛ خیلی...»! بعد از جایم بلند شدم که بروم دنبال مهربان و آقای کوچکـ، چشمم به گنبد طلایی ات افتاد، عرض کردم، «من بلد نبودم که چطوری می شود از تو حاجت گرفت، اما شما که حاجت دادن بلدید... نه؟»

3

من نمیدانم، کدام قلم است که بتواند ضجه های یک مادر برای فرزندش را توصیف کند...؟ اصلا مادر را مگر می شود نوشت!؟ انگار خدا تقسیم کرده است، لاف و هیاهویش را به من، مغز و اصلش را به او! همیشه همین بوده، آنکه مانند سماور خالی و طبل تهی، صدایش بلند بوده من بودم، آنکه بی صدا بارش را به مقصد رسانده او...

در کار گلاب و گــل ، حکم ازلی این بود

کو شاهد بازاری، این پرده نشین باشد

آمدم به انتهای صحن، آنجا که صف نماز زنان بود و با مهربان وعده داشتم... آقای کوچکـ خواب بود و مهربان... مهربان... مهربان... آنچنان که نگاه زائران رهگذر را با خود می برد... همیشه به چادری که زنان هنگام مناجات به صورت می کشند غبطه خوده ام، خلوت آدم را خلوت می کند... به شرط آنکه صدای ناله ات بلند نشود بانو...! غریبه ها هم، دلشان میسوخت، چه رسد به من... و من دلم می جوشید، چه رسد به امام رئوف؟ بگذارید و بگذرید... خلوتها باید در خلوت بماند...

4

امروز هجدهم بود، پس از بازگشت به تهران، همه نگاهمان به معاینه امروز بود. تمام مدتی که در انتظار نوبت بودیم، راه می رفتم... دلم میخواست باز هم دکتر «ح.م» خودش هنگام اکو برسد. در بیمارستان رسم نیست که دکتر فوق تخصص خودش برای اکوی درمانگاهی بیاید، اما مرتبه پیش آمد...

دکتر آقای کوچکـ نیامد و نوبت رسید، صدا زدند دانیال... دانیال...! خواب بود، از بغل مهربان گرفتمش تا راهی اتاق اکو شویم. خانم پرستار تاکید می کند، فقط یک همراه! روی تخت که دراز کشید، یکباره از خواب پرید، «نترس بابا...» دکمه هایش را دانه دانه باز میکنم، بغض میکند... دستم را در موهای تُنُکش می برم... «نترس دانیال...» به مدد خوش و بش خانم پرستار کمی آرام می شود...

5

دستگاه را روی سینه لخت دانیال می گرداند... چشمانم را دوخته ام به صفحه مونیتور... کاش خود دکتر بود، من از این صفحه ها هیچی نمیفهمم... هر از گاهی قطعه ای را پرینت میگیرد و باز هم دستگاه را می چرخاند... طاقتم تمام می شود، میگویم خانم، PH (همان فشار ریه) خیلی بالاست؟ بدون اینکه صورتش را برگرداند می گوید «PH نداره» ...

انگار حرفش را نشنیده ام! برایش توضیح میدهم که مشکل این بچه فشار شریان ریوی است... دو ماه است که تحت درمان دارویی است... بعد از آنژیو فشارش 130 بوده... اما انگار او هم حرفهای مرا نمی شنود و می گوید «نه! این بچه PH نداره، یعنی داره اما خیلی زیاد نیست و اونهم بخاطر VSD است»... دوباره توضیح میدهم، نه خانم! مشکل این بچه علاوه بر VSD، یک PDA بزرگ است که... حرفهایم را قطع میکند و میگوید، به هرحال با اکو چیزی معلوم نیست، شاید در آنژیو دقیق تر ببینند. میگویم آخر با همین اکو تشخیص اولیه PH دادند... چیزی نمیگوید...

6

آقای ِ کوچکـ، «مات» صحبت کردن ما را تماشا می کند و من «کیش»، از آنچه می شنوم... میخواهم زودتر بیایم بیرون و مهربان را خبر کنم... دکمه های لباس دانیال را نبسته ام که دکتر می رسد. دیدن دکتر در آن لحظه مانند دیدن غریق نجات است در زمانی که زیر پایت خالی شده است...

به دکتر میگویم، خانم نظرشان این است که PH دیده نمیشود! دکتر دستور اکو مجدد میدهد، اینبار یک متخصص دیگر و با یک دستگاه دیگر... حرف همان است! افت فشار بسیار زیاد و امیدوار کننده است. بعد دکتر توضیح میدهد که اوضاع دانیال خیلی خوب شده... اما درمان دارویی باید با همین دوز تا دوماه دیگر ادامه پیدا کند...

دوماه فدای سرش... صحبت از این بود که شاید درمان نشود... حتی دفعه قبل که گفتند فشار کمی افت داشته صحبت از درمان احتمالی چند ساله بود... هنوز نمیتوانم حل و فصل کنم که الان در کجای ماجرا هستم! اتفاقی که افتاده است، خیلی خوب است... خیلی... مشکلی که احتمال داشت درمانی نداشته باشد، حالا به درمان دارویی پاسخ مثبت داده. اما این پایان راه نیست و باید همچنان امیدوار بود که گامهای بعدی هم، به خوبی طی شود. نمیدانم چه اتفاقی افتاده... هنوز خودم هم هیچی نمیدانم... انقدر میدانم که کوزه فشار ریه شکست... شاید باید چند روز دیگر مینوشتم اما دلم نمی آمد که به دوستان خبر ندهم... گیجی ِ نوشته هایم را ببخشید...

7

از اتاق اکو بیرون می آیم، مهربان آن سوی سالن تکیه داده است به دیوار و انتظار از تمام وجودش عربده می زند! سریع باید خودم را برسانم به اتاق معاینه، دانیال را روی دوشم می اندازم. از جلوی مهربان سریع می گذرم و با خوشحال خبر میدهم که «خیلی خوبه... خیلی خوب...» و وارد اتاق معاینه می شوم! پشت سرم را که نگاه میکنم میبینم مهربان همانجایی که مانده بود، مانده است! انگار مجسمه ای را به دیوار کوبیده باشند...

بر میگردم به میانه سالن و دستش را میگیرم. دوباره تکرار میکنم! «خوبه... چرا نمیای؟». گنگ نگاه میکند و دنبالم راه می افتد... در اتاق معاینه، گروه پزشکان پرونده را می بینند و تکرار می کنند که فشار به طرز محسوس و قابل توجهی افت داشته. خانم دکتر «ن.د» که سرتیم پزشکان معالج دانیال است به شوخیمی گوید، «هنوز ورشکست نشدی؟ میتونی تا دوماه دیگه دارو تامین کنی؟» می گویم که بله... بعد دکتر «ح.م» ناغافل اشاره ای می کند به نوشته هایم در مورد دانیال! شوکه شده ام... باورم نمی شود که خبر این شرح دردها، به دکتر هم رسیده باشد...

8

خواستم بگویم، خدای ما، خوب خدایی است. همان خدایی که به دست بندگانش، مسیری را هموار کرد که آقای کوچکـ زیر تیغ جراح نرود... خدایی که قبل از همه ما میدانست، دانیال، به چنین فشار ریه عجیب و نامتعارفی، زیر تیغ جراحی حتما زنده نمی ماند. خواستم بگویم، امام رضا... امام آدمهای معمولی هم هست. میخواهم خیلی حرفها بگویم، اما در احوالی نیستم که مجال چیدن تمام احساس درونی در ظرف کلمات باشد... این پایان راه نیست... این پایان حرفهایم نیست... هنوز اول عشق است

داستانک 2 : تولد من

گاهی آدم خواب را تمنا میکند اما افاقه نمی کند! هردویمان الکی سرمان را گرم میکنیم، یکی به بستن ساک و جمع کردن وسائل، یکی به مرور کردن کیف و مدارک. اگر بگویم این کیف را ده بار روی میز پهن کردم و جمع کردم، دروغ نگفته ام! مهربان هم که راه میرود و یکی یکی اقلام برداشته را می گوید، برداشته ام؟ ملافه اش را برداشته ام؟ کلاه نوزاد برداشته ام؟ فلان و بهمان برداشته ام... بعد ساک را باز می کند و می گوید برداشته ام! اما باز هم انگار پای عقربه های ساعت لنگ است... به خیالم هر چند ثانیه ای که به پیش میرود چند قدم هم به پس می آید!

2

به گمانم کسی در شب تولد خودش، انقدر مضطرب و آسیمه سر، در کمین طلوع آفتاب ننشسته است؛ اینچنین که من نشسته ام! حکایت غریبی است، دست روزگار بگردد و بگردد، آن خانم دکتر جدولش را مرور کند و روزها را جمع و تفریق کند و بعد یکباره بگوید، پسرت باید هفت اردیبهشت متولد شود... من و مهربان ناباورانه بگوییم «هفت»...!؟؟ بعد دکتر بپرسد، «اشکالی داره!؟» و مهربان توضیح دهد که نه، ما هر دو متولد اردیبهشتیم و میدانستیم پسرمان هم اردیبهشتی است، اما نمیدانستیم که درست روز تولد پدرش متولد می شود... ناز شصت خدا را... عجب هدیه تولدی

3

صبح که ساعتم زنگ زد و خماری از چشمانم پرید، مهربان همچنان یک گوشه نشسته بود! خدا گاهی چقدر زن را آرام میکند... دستش را گذاشته است روی شکم گنده اش و ساکت نشسته است اما من جنگ تن به تنی دارم با بغض! در دلم صدایی بلند است: خدا... خدا... خدا... ! اصلا میدانی؟ اگر همه کاربرد خدا همین باشد که در روزی که هیچکس آرامنت نمی کند بگویی «خدایا» و آرام شوی... او تکلیف خود را ادا کرده!

هنوز وقت نشده است از مهربان بپرسم آنهمه نمایش بیخیالی و صبرم را باور کرده بود یا باز مثل همیشه، دلم در صورتم حاشا شده بود. قبل از بیرون رفتن از خانه که گفت «تولدت مبارک» یکباره به خاطرم آمد که راستی... تولد من است...

4

شب از مهتاب سر میره

تمام ماه تو آبِ

شبیه عکس یک رویاس

تو خوابیدی جهان خوابه

زمین دور تو می گرده

زمان دست تو افتاده

تماشا کن سکوتتو

عجب عمقی به شب داده

تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و  لبخندی

شب ازجایی شروع میشه

که تو چشماتو می بندی

گاهی، حرفهایی... ساعتهایی... آهنگ هایی... ناخواسته جاودان می شود. من صدایی که آن روز از ضبط ماشین پخش شد را هیچگاه از خاطر نخواهم برد. آن روز، تا خود بیمارستان، این تنها صدایی بود که بود... کتمان اشک را مدیون عینک دودی ام هستم! اما آقای کوچکـ.... پدرت آنقدر در خود نبود که وقتی اشک تماشایش را تار می کرد برف پاکن ماشین را میزد! بی خبر که اشک مردانه را تیغه هیچ برف پاک کنی جمع نمیکند... صدبار از جلوی تابلوی بیمارستان عرفان گذر کرده بودم و از اتوبان نیایش آن را دیده بودم، اما هیچگاه نه اینگونه... از ماشین که پیاده شدیم داداش که تمام مدت پشت سر من فلاشر زنون می اومد دوربین به دست اومد و گفت، میدونی چند تا تصادف رو رد کردی... اصلا حواست بود!؟

5

اساساً پدر یعنی حسابداری! ما که رسیدیم هنوز پرسنل پذیرش نیامده بودند گفتند «خانم بلوک زایمان»؛ «پدر پذیرش اورژانس»! چرا فکر میکردم تو فقط می روی که وسائلت را بگذاری و برگردی! وقتی از حسابداری امدم پشت آن در شیشه ای (عکس)، گفتم مهربان نمیاد بیرون... شلیک خنده اطرافیان خبرم کرد که باز هم دیر رسیدم...! یکبار که در باز شد، فکر کردم تا دکتر برسد میتوانم ببینمت... اما آن خانم نه چندان لطیف! فقط گفت «شناسنامه هاتون»! ...

6

خدا داداش رو خیر بده... اگر اینهه عکس و فیلم از اون لحظات نبود، من هیچ تصویری در خاطرم نمی ماند... همه فکر و ذکرم این بود که الان مهربان چه میکند! میدانم فردا که این نوشته را بخوانی گله خواهی کرد... اما من فقط به فکر مهربان بودم! فقط...

چند دقیقه اول، تسبیح سرخم مثل همیشه تسلی بود (عکس)... اما بعدش دیگر نفسم سنگین تر از قبل بود... باید راه رفت... باید راه رفت... ثانیه های لعنتی... من تا ساعت هشت و ده دقیقه راه رفتم... راه رفتم... (عکس) که یبکاره گفتند، همسر مهربان...

7

کم پیش می آید که بخواهم حرفی بزنم اما در بیانش ناتوان باشم... این اتفاق رایجی نیست که قلم در دستم معطل بماند که چه باید گفت. اما لحظه ای که آن کرکره بالا رفت (عکس) و پرستار ترا بر روی دست گرفت را فقط با سکوت میتوانم توصیف کنم! صحبت از شادی و خوشحالی و عشق پدرانه و... نبود! بیشتر از هرچیز مبهوت بودم... بهت... بهت! پرستارها... دکتر... هرکه رسید گفت چه نوزاد خوشگلی... اما پدرجان، گوش ت را با این حرفها پر نکن... تو هنگام تولد زشت بودی! بعد هم که آمدند و گفتند، این بچه زیاد سفید است، همان اول رفتی برای آزمایش کم خونی...

8

تو رو آغوش می گیرم

تنم سر ریزه رویا شه

جهان قد یه لالایی

توی آغوش من جا شه

تو رو آغوش میگیرم

هوا تاریکتر میشه

خدا از دست های تو

به من نزدیکتر میشه

مهربان که از اتاق ریکاوری آمد بیرون، پایان تشویش بود... بعد از 9 ماه سخت... پیشانی اش را بوسیدم و گفتم «خوبی؟» ... در همان یک دقیقه ورود به آسانسور تا رسیدن به اتاف با لبخند ظفرمندانه ای از اولین دیدارتان گفت... از گریه ات... از گونه به گونه شدنت... از آرام شدنت... از آرام شدندش... از آرام شدنم...بعد هم گفتند شما تا ساعت ملاقات منتظر بمانید، باید استراحت کنند... باید استراحت کنند... باید استراحت کنند...

9

سه نفری رفتیم... تنها برگشتم... تمام مسیر همین آهنگ بود... خورشید مدیون عینک دودی من است که برق اشکهایم، چشمش را نسوخت! هزار بار تولدت را شکر کردم، هزار بار به خدا گفتم... این آخرین باری باشد... باهم میرویم و من تنها می آیم... خب؟ یادت هست خدا!؟ قول مردانه ندادی!؟

زمین دور تو می گرده

زمان دست تو افتاده

تماشا کن سکوت تو

عجب عمقی به شب داده

تمام خونه پر میشه از این تصویر رویایی

تماشا کن

تماشـ ـا کن

چه بی رحمانه زیبایی

...

داستانکـ 1 : پیرمرد و پسرکـ

1

پیر مرد به سختی نفس می کشد! طوری که انگار کسی دست انداخته است و خرخره اش را می فشارد. بی حال و رمق بر روی صندلی چوبی نشسته  و بر عصای چوبینش آویزان است. شانه هایش به مانند پرانتزی است که یک دنیا سنگینی و غم را در میان گرفته است. یک دنیا سنگینی میدانی یعنی چه؟ یعنی سر چروکیده و موی سپید روییده ای بر سر مردی که دل از دنیا شسته است و نفس به دستگاهی بند شده.

هر نفسش ناله ای است و هر نگاهش شکوائیه ای. گاه و بیگاه یک سرفه بلند همه مطب را به سوی او متوجه می کند. سرفه ای که انگار تمام جگرش را میخواهد به حلومش بکشد.

2

اما این سوی مطب، نه شانه ای پرانتز است و نه نفسی سنگین. دانیال همچنان از سر و کول ما بالا می رود. نور و چراغانی سالن انتظار مطب، آقای ِ کوچکـ را به وجد آورده، آنچنانی که صدایش را به سرش انداخته و با آوازی گنگ و بی معنا برای خودش می خواند: «اِ...اِ...» و جالب آنکه همه به این آواز گنگ او می خندند. آری پسر، آوای گنگ ِ پاک را همه می خرند اما موعظه ِ رسای ِ ناپاک را هر گوشی عق می زند.

دکتر آن پیرمرد را قبلا معاینه کرده و حالا منتظر است تا مقدمات اداری خرید دستگاه اکسیژن توسط همراهانش به پایان برسد و از مطب برود، اما ما، منتظریم تا منشی مطب صدایمان کند. اینجا مطب دکتر «هـ.ن» است. برخلاف ِ هوای ِ تاريک ِ غروب ِ یکشنبه، 12م مهرماه هشتاد و هشت، دل ِ من روشن است. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، روشنایی همیشه از چراغ نیست، گاه آتش است که زبانه می شکد و روشن می کند... آری! دلم روشن است.

3

دانیال هرچه توان دارد در انگشتان ناتوانش جمع کرده و تسبیح پیرزن مجاور ما را به چنگ گرفته است و پیرزن هم خندان و لرزان به شوخی و خوش و بش با پسرک مشغول است، به او می گوید «بریم دَدَر» خواستم بگویم مادرجان، این بچه آنقدر در به در این ددر و آن ددر بوده که برای تشویق باید وعده خانه بدهی، اما منشی امان نمی دهد و ناممان را که صدا میکند.

4

دیگر عادت کرده ایم به اینکه هر دکتری و هر پرستاری و هر همراهی و هر بیماری و... که دانیال را می بیند با تعجب بگوید: «این!!؟» و من هم همان قصه تکراری که بله، بیمار ما همین گلوله ی قلمبه ی بازیگوش است که حالا با سردی گوشی پزشکـ هم از خنده ضعف می رود، مشروط به اینکه روپوش سفید نداشته باشد. سفیدی روپوش هر پزشک و پرستاری برای پسرکـ ِ ما، به سیاهی ِ ماموران ِ عذاب ِ دوزخ است.

5

پرونده را ورق میزند... از اول به آخر... از آخر به اول... من را نگاه می کند... مهربان را نگاه می کند... دانیال را که نگاه می کند لبهایش می شکفد و ابهت پزشکانه اش می شکند... یک صدا و یک ادا و بعد دوباره پرونده را ورق می زند... چشمهای دکتر فاش می کند بهت و عجبی را که در دل پنهان کرده بعد رو به من می گوید:

-          دکتر: آن پیرمردی که قبل از شما داخل مطب بود را دیدی؟

-          من: بله

-     دکتر: 80 سال سن دارد، لااقل 40-50 سال است که تریاکی حرفه ای است و بیش از همین میزان سال است که روزی یک بسته و نیم سیگار می کشد؛ میدانی فشار ریه اش چند است!؟

-          من: نه!

-     دکتر: ]با تعجب و صبری لبریز[ شصت...! فشار ریه اش شصت است! میدانی پسرشما فشار ریه اش چند است!؟ نود و پنج! نود و پنج میدانی یعنی چی!؟ یعنی چهاربرابر و نیم ماکزیمم مجاز ...

در دلم فرو میروم... این هم حرف جدیدی نداشت! بعد توضیح میدهد که همچین موردی را نه تنها ندیده است، بلکه حتی نشنیده است! می گوید که نمیداند چه باید کرد. مبهم تر از همه اینکه ریه با چنین فشاری اکسیژن بدن را تامین می کند و وقتی از ادعای پزشک قلب می گویم که این بچه در اتاق عمل زنده بیرون نمی آمد، خنده ی تلخی می کند و میگوید: «او به شما نگفته، اما من میگویم، همینکه از آنژیو بیرون آمده هم شکر واجب دارد»!

6

مهربان سرش به پشت گردنی ِ صندلی ماشین تکیه زده است و من چشمانم به چراغ ترمز ماشین روبرو دوخته شده است. صدایی نیست الا آواز ِ هم ساز ِ معین که از باندهای ماشین مثل مشت بر صورتم میخورد، مبادا چشمانم بسته شود. «من آن خنجر به پهلویم | که دردم را نمی گویم | به زیر ضربه های غم | نیفتد خم به ابرویم» ...

من دیگر از این همه طبیب ِ ناطبیب خسته شده ام. یکی خبر کند این طبیب ِ من لا طبیب له را... چه بگویم که از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود... به گمانم تنها ضربان جاری در این قوطی آهنی، لگد های مستمر دانیال به پشت صندلی من است. آنقدر بر روی صندلی ماشینش سر می خورد که پایش به پشت صندلی من برسد و شروع کند به لگدپرانی! این لگدها، ضربان امید من است پسر... بزن! بزن... ما در این سوز ِ سرد ِ نا امیدی که از حلقوم هر طبیبی بلند می شود... نباید بخوابیم... نباید بخوابیم... بزن پسر... بزن!