1
آدم که امیدش از همه جاقطع باشد، از همه چیز «اشاره» می سازد. اینکه تاکسی
بگردد و بگردد تا اولین ورود دانیال به حرم از «باب الجواد» باشد، اینکه نخستین
نگاه آقای کوچکـ به گنبد طلایی امام رضا درست هنگام الله اکبر اذان ظهر 13م آبان
یعنی دقیقا شش ما شش و روزگی باشد و در دلم بگذرد که شش ماهه ای آوردم که به حرمت
شش ماهه خودتان بر او نظر کنید.
آنجا، پر بود از آدمهای خوب... پای پنجره فولاد، پر بود از درد... سحرها، از
چشمان همه حاجت می چکید! در قنوت نمازها، بغض شانه های مردانه ای را می لرزاند که
زیر بارهای بزرگی وامانده بود... آنجا خیلی ها پاک بودند. در دلم میگفت، آقا، شما
امام آدمهای معمولی هم میشوید!؟ آنجا زیاد میدیدم انسانهایی که صورتشان جلا داشت، رفتارشان،
ایمان داشت، حضورشان آرامش داشت، صدایشان زنگی داشت که شانه می گرفت... نگاهشان
نفوذ داشت... با خودم میگفتم امام اینها را رها نمی کند که مرا بخرد... می کند!؟ من
یک آدم خیلی معمولی ام... کسی که نه نگاهش نفوذی دارد و نه صورتش نوری... نه صدایش
شانه می گیرد... نه ظاهر الصلاح است و نه نیست. یک انسان میانه، که نه دلم مانند
این روستائیان پینه به دست، پاک و بی غش است که یک یا رضا بگویم و حاجت بگیرم، نه علمم
مانند این علماء ربانی است که نان معرفتم را بخورم.
2
آنچه در آن روزها و در آن شبها گذشت و شرح ِ دل ِ تب داری که سوز سحرهای
گوهرشاد را گرم می کرد بماند میان ما و او... اما غروب آخر، چیزی در تمام وجودم
میگفت «نشد...»! در صحن جمهوری، کنار حوض نشسته بودم روی فرش، دانه های آخرین حلقه
تسبیح را می انداختم. آنهایی که می رسند، دلشان گواهی می دهد که رسیده اند و
آنهایی که نمی رسند، نیز هم... و من سبکی دستان تهی خودم را حس میکردم
یادت هست آقا؟ رو به شما، عرض کردم، «از پیش تو دست خالی رفتن، خیلی سخت است؛
خیلی...»! بعد از جایم بلند شدم که بروم دنبال مهربان و آقای کوچکـ، چشمم به گنبد
طلایی ات افتاد، عرض کردم، «من بلد نبودم که چطوری می شود از تو حاجت گرفت، اما
شما که حاجت دادن بلدید... نه؟»
3
من نمیدانم، کدام قلم است که بتواند ضجه های یک مادر برای فرزندش را توصیف کند...؟
اصلا مادر را مگر می شود نوشت!؟ انگار خدا تقسیم کرده است، لاف و هیاهویش را به
من، مغز و اصلش را به او! همیشه همین بوده، آنکه مانند سماور خالی و طبل تهی،
صدایش بلند بوده من بودم، آنکه بی صدا بارش را به مقصد رسانده او...
در کار گلاب و گــل ، حکم ازلی این بود
کو شاهد بازاری، این پرده نشین باشد
آمدم به انتهای صحن، آنجا که صف نماز زنان بود و با مهربان وعده داشتم... آقای
کوچکـ خواب بود و مهربان... مهربان... مهربان... آنچنان که نگاه زائران رهگذر را
با خود می برد... همیشه به چادری که زنان هنگام مناجات به صورت می کشند غبطه خوده
ام، خلوت آدم را خلوت می کند... به شرط آنکه صدای ناله ات بلند نشود بانو...! غریبه
ها هم، دلشان میسوخت، چه رسد به من... و من دلم می جوشید، چه رسد به امام رئوف؟
بگذارید و بگذرید... خلوتها باید در خلوت بماند...
4
امروز
هجدهم بود، پس از بازگشت به تهران، همه نگاهمان به معاینه امروز بود.
تمام مدتی که در انتظار نوبت بودیم، راه می رفتم... دلم میخواست باز هم
دکتر «ح.م» خودش هنگام اکو برسد. در بیمارستان رسم نیست که دکتر
فوق تخصص خودش برای اکوی درمانگاهی بیاید، اما مرتبه پیش آمد...
دکتر آقای کوچکـ نیامد و نوبت رسید، صدا زدند دانیال... دانیال...! خواب بود،
از بغل مهربان گرفتمش تا راهی اتاق اکو شویم. خانم پرستار تاکید می کند، فقط یک
همراه! روی تخت که دراز کشید، یکباره از خواب پرید، «نترس بابا...» دکمه هایش را
دانه دانه باز میکنم، بغض میکند... دستم را در موهای تُنُکش می برم... «نترس
دانیال...» به مدد خوش و بش خانم پرستار کمی آرام می شود...
5
دستگاه را روی سینه لخت دانیال می گرداند... چشمانم را دوخته ام به صفحه
مونیتور... کاش خود دکتر بود، من از این صفحه ها هیچی نمیفهمم... هر از گاهی قطعه
ای را پرینت میگیرد و باز هم دستگاه را می چرخاند... طاقتم تمام می شود، میگویم
خانم، PH (همان فشار ریه) خیلی بالاست؟ بدون اینکه صورتش را
برگرداند می گوید «PH نداره» ...
انگار حرفش را نشنیده ام! برایش توضیح میدهم که مشکل این بچه فشار شریان ریوی
است... دو ماه است که تحت درمان دارویی است... بعد از آنژیو فشارش 130 بوده... اما
انگار او هم حرفهای مرا نمی شنود و می گوید «نه! این بچه PH
نداره، یعنی داره اما خیلی زیاد نیست و اونهم بخاطر VSD
است»... دوباره توضیح میدهم، نه خانم! مشکل این بچه علاوه بر VSD،
یک PDA بزرگ است که... حرفهایم را قطع میکند و میگوید، به هرحال با اکو
چیزی معلوم نیست، شاید در آنژیو دقیق تر ببینند. میگویم آخر با همین اکو تشخیص اولیه
PH دادند... چیزی نمیگوید...
6
آقای ِ کوچکـ، «مات» صحبت کردن ما را تماشا می کند و من «کیش»، از آنچه می
شنوم... میخواهم زودتر بیایم بیرون و مهربان را خبر کنم... دکمه های لباس دانیال
را نبسته ام که دکتر می رسد. دیدن دکتر در آن لحظه مانند دیدن غریق نجات است در
زمانی که زیر پایت خالی شده است...
به دکتر میگویم، خانم نظرشان این است که PH
دیده نمیشود! دکتر دستور اکو مجدد میدهد، اینبار یک متخصص دیگر و با یک دستگاه
دیگر... حرف همان است! افت فشار بسیار زیاد و امیدوار کننده است. بعد دکتر توضیح
میدهد که اوضاع دانیال خیلی خوب شده... اما درمان دارویی باید با همین دوز تا
دوماه دیگر ادامه پیدا کند...
دوماه فدای سرش... صحبت از این بود که شاید درمان نشود... حتی دفعه قبل که
گفتند فشار کمی افت داشته صحبت از درمان احتمالی چند ساله بود... هنوز نمیتوانم حل
و فصل کنم که الان در کجای ماجرا هستم! اتفاقی که افتاده است، خیلی خوب است...
خیلی... مشکلی که احتمال داشت درمانی نداشته باشد، حالا به درمان دارویی پاسخ مثبت
داده. اما این پایان راه نیست و باید همچنان امیدوار بود که گامهای بعدی هم، به
خوبی طی شود. نمیدانم چه اتفاقی افتاده... هنوز خودم هم هیچی نمیدانم... انقدر
میدانم که کوزه فشار ریه شکست... شاید باید چند روز دیگر مینوشتم اما دلم نمی آمد
که به دوستان خبر ندهم... گیجی ِ نوشته هایم را ببخشید...
7
از اتاق اکو بیرون می آیم، مهربان آن سوی سالن تکیه داده است به دیوار و
انتظار از تمام وجودش عربده می زند! سریع باید خودم را برسانم به اتاق معاینه،
دانیال را روی دوشم می اندازم. از جلوی مهربان سریع می گذرم و با خوشحال خبر میدهم
که «خیلی خوبه... خیلی خوب...» و وارد اتاق معاینه می شوم! پشت سرم را که نگاه
میکنم میبینم مهربان همانجایی که مانده بود، مانده است! انگار مجسمه ای را به
دیوار کوبیده باشند...
بر میگردم به میانه سالن و دستش را میگیرم. دوباره تکرار میکنم! «خوبه... چرا
نمیای؟». گنگ نگاه میکند و دنبالم راه می افتد... در اتاق معاینه، گروه پزشکان
پرونده را می بینند و تکرار می کنند که فشار به طرز محسوس و قابل توجهی افت داشته.
خانم دکتر «ن.د» که سرتیم پزشکان معالج دانیال است به شوخیمی گوید، «هنوز ورشکست
نشدی؟ میتونی تا دوماه دیگه دارو تامین کنی؟» می گویم که بله... بعد دکتر «ح.م»
ناغافل اشاره ای می کند به نوشته هایم در مورد دانیال! شوکه شده ام... باورم نمی
شود که خبر این شرح دردها، به دکتر هم رسیده باشد...
8
خواستم بگویم، خدای ما، خوب خدایی است. همان خدایی که به دست بندگانش، مسیری
را هموار کرد که آقای کوچکـ زیر تیغ جراح نرود... خدایی که قبل از همه ما میدانست،
دانیال، به چنین فشار ریه عجیب و نامتعارفی، زیر تیغ جراحی حتما زنده نمی ماند. خواستم
بگویم، امام رضا... امام آدمهای معمولی هم هست. میخواهم خیلی حرفها بگویم، اما در
احوالی نیستم که مجال چیدن تمام احساس درونی در ظرف کلمات باشد... این پایان راه
نیست... این پایان حرفهایم نیست... هنوز اول عشق است