خوب است

احوال ِ آقای کوچک خوب است. سوراخ جداره قلب همچنان بسته نشده ((VSD اما رگ اضافی بعد از آنژو کاملا بسته شده است (PDA) و مشکلی در این خصوص وجود ندارد. فشار شریان ریوی (PH) به میزان قابل تشخیص در اکو، در وضعیت نزدیک به عادی قرار دارد و بحران اساسی که در فشار ریه داشتیم (حدود 5 برابر نرم طبیعی) تا حد زیادی مهار شده است.

میزان تنفس در دقیقه که بعد از آنژیو تا 80 مرتبه در دقیقه رسیده بود، در حال حاضر کمتر از 40 مرتبه در دقیقه و میانگین 37 مرتبه است. بنابراین فاصله تنفس تا وضع نرمال زیاد نیست. با توجه به وزن گیری مناسب (عبور از 10 کیلوگرم) به نظر می رسد سیر رو به بهبود است.

همچنان گفتنی هایی هست که باشد به وقتش... از همه دوستانی که عمومی و خصوصی احوال جویی کردند ممنونم. و از اینکه دعای شما اجابت شده است، بی نهایت خوشحالم. 5 ماه پیش در چنین روزهایی، وضعیت به قدری حاد و سخت بود، که رسیدن به چنین روزی را رویا می دانستم. الحمدلله...

اشکـ آور...

حرفهای امشبم، از جنس هیچ شب دیگری نیست و از جنس هیچ حرف دیگری نیز هم... مقدمه ندارد، موخره ندارد، نتیجه ندارد، سلسله ندارد. فقط یک قطعه از سمفونی روزگار است. همین...

سال هشتاد و هشت، برای ِ من، سال ِ شُخم بود! سال ِ زیر و رو شدن! چه بسیار نگاههایی که کور شد و چه بسیار کورسو هایی که ظهور شد. چه باورها که امروز بر خاکسترش نشسته ام و چه ناباوری ها که امروز به آئینم بدل شده است. چه بتها، که امروز بر قامتش تبر شده ام و چه انکارها که همه اقرار شده است... یکی از آن وقایعی که زیر زبرم کرد همین بود:

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4

24 خرداد 88 – ساعت 1 و 30 بامداد...

گرماگرم بحث و مناقشات سیاسی بود. تمام خیابان پر بود از فریاد و شعار. روزهای نخستین پس از انتخابات بود و شعارها و فریادهای سیاسی در اوج. در شهرک محل سکونت ما هم تا اوایل شب، بین بلوکها مردم جمع میشدند و شعار میدادند، اما به نیمه شب که میرسید، مصاف پشت پنجره ها بود و فریاد و فریاد... نیروهای گارد هم با کلاهخود و باطوم در نزدیکی بازارچه میان بلوک مستقر بودند.

صداها که آرام شد، پنجره را باز کردم که از گرمای اتاق علی کم کند. آن روز علی حدودا یک ماه و بیست روز داشت و ما از مشکل قلب او بی خبر بودیم. چند ماه بعد متوجه شدیم که علت تعرق زیاد، نقص در قلب بوده و به همین جهت آقای ِ کوچکـ در محیط گرم، آسیب پذیر بود. اما در آن روزها فقط انقدر می فهمیدیم که چون خیس عرق می شود، حتما گرم است. خوب یادم هست، علی هنوز آنقدر کوچک بود که در ساک حمل میخوابید... وقتی از خواب بودنش مطمئن شدم، طبقه پایین آمدم و مشغول به خواندن سایتها و اخبار شدم.

مهربان در آشپزخانه مشغول شستن شیشه ها و آماده کردن وسایل علی بود، من سرگرم اخبار سیاسی و روایتهای لحظه به لحظه در فیس بوک و ... و دایی ِ علی بالا در یکی از اتاقها... شعارها هم گاه و بیگاه مانند جرقه می جوشید و فرو می نشست. همه چیز خوب بود که یک مرتبه از محوطه پایین صدای شلیک شنیدم. صدای غریبی نبود و از قبیلش را آن روزها زیاد می شنیدم و هربار سهواً تلوزیون را روشن میکردم خبر از شلیک نشدن «حتی یک گلوله» توسط نیروی انتظامی بود...!! اما اینبار صدا کمی خفه و بم بود...

چند ثانیه ای بعد نتوانستم کنجکاوی ام را کتمان کنم و از همان پایین دایی ِ آقای کوچک را صدا کردم که تیراندازی بود؟؟ و بعد هم صدای پایش را دنبال کردم که به سمت اتاق رو به محوطه، یعنی اتاقی که آقای ِ کوچک در آن خوابیده بود رفت. که یکباره عربده اش بلند شد:

اشکــ آور... اشکــ آور... دانیال... اشکــ آور...

من هنوز هم نمیدانم پله ها را چطور دویدم تا اتاق... دود سفید در اتاق پیچیده و آقای ِ کوچکـ نفسش تند شده بود. چیزی شبیه همان حالی که این روزها زیاد تجربه اش میکنیم! اتاقی که پسرکـ در آن خوابیده بود، حداقل 20 متر با سطح محوطه فاصله داشت اما نیروهای گارد به زیر پنجره ها شلیک کرده بودند و چون گاز اشک آور گرم بود، به سمت بالا متصاعد میشد. یعنی در فاصله چند ثانیه بعد از شلیک، گاز وارد اتاق شده بود...

احوال آن لحظه را هیچگاه تجربه نکرده بودم و هیچگاه نمیتوانم توصیف کنم. نفرت و ترس و اضطراب و وحشت و ترحم و... پسرکـ را بغل کردم و به سمت طبقه پایین که هنوز گاز در آن نیامده بود دویدم. عقلش به گاز و نفس و اشک نمی رسید اما از اینکه در خواب یکباره بغلش کرده بودیم و می دویدیم ترسیده بود... داخل دستشویی شدم و در را بستم و هواکش را روشن کردم... حالا آقای ِ کوچکـ چشمهایش را هی به هم فشار میداد و تند تند پلک میزد... آنقدر ترسیده بودم که به عقلم نرسید آب برای این لحظه اثر عکس دارد، پسرک میان خواب بیداری بود و من به صورتش آب زدم و اشکـ آور با آب، تندتر و بدتر اثر می کرد... میدانستم اما آن لحظه عقلم نرسید!

این حکایت هیچ شرح و بسطی ندارد. استنباط و اثر این حکایت را توضیح نخواهم داد و دنبال بحث پیرامون آن نیستم. در تمام این ماهها که در پی درمان ِ پسرکـ هستیم هم، این حکایت را برای هیچ طبیبی نقل نکرده ام و اینجا اولین باری است که مینویسم، هرچند به اشاره و مختصر برای جمعی از دوستان گفته بودم.

***

... چند ماه بعد، پزشکها گفتند، قلب فرزندتان مشکل دارد و عجیب است که چرا در بدو تولد متوجه نشدند! با اینکه علی را سه دکتر مستقل در ماه اول معاینه کردند و پرونده پزشکی او دال بر سلامت کامل قلب موجود است. به هرحال خبردادند که مشکل قلب علی، قابل درمان و چاره است. اما بعد از آنژیو و درمان اولیه قلب پسرکـ، برخلاف تمام انتظارها، ریه آرام نشد.

العجب...! کم کم به این نتیجه رسیدند که ریه، مشکلی دارد که علتش مشخص نیست!! مشکلی که مستقل از قلب است! قوی ترین شرح آن بود که به سبب نامشخصی، ریه دچار اختلال شده و بجای رشد داخل رگها، جداره در حال رشد است و فشار ریه به سبب همین مشکل، در وضعیت حادی قرار گرفته است. حتی امروز که احتمال افت فشار بسیار زیاد است، یقینی به درمان نقص ریه وجود ندارد و محتمل است که پس از قطع درمان دارویی، فشار به حالت اولیه برگردد. شاید به همین جهت است که آنژیو مجدد ضرورت دارد...


Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4

حاشیه: تقاضا میکنم در کامنتها، مراعات کنید. هرچند میدانم ابراز احساسات، از محبتی است که دوستان به پسرک دارند اما نمیخواهم بر راه درمان آقای کوچکـ، مانع تراشی سیاسی شود. اگر بنا بر گفتن هر ناگفتنی بود، بی تردید من خود حرفها داشتم...شاید فلسفه وجود کامنت خصوصی، برای چنین حرفهایی باشد/.

حکایت ِ سوم!

از احوال جویی و محبت دوستان متشکرم. حقیقت آنکه در برزخ مانده ایم که از احوال دانیال باید گفت یا نباید گفت و هرکدم از بایدها و نبایدها نیز توجیهاتی دارد که مهمترینش ایجاد دل مشغولی و دردفروشی برای دوستان است. به هرحال عید قربانتان مبارکــ، عرفه تان مقبول.

نفس های آقای کوچکـ هم بد نیست. از سه شنبه تحت درمان ِ استنشاقی است و از شدت نفسهایش کاسته شده اما همچنان به طور میانگین، شصت بار در دقیقه نفس می کشد و سه شنبه این هفته مجدد معاینه ریه خواهد شد بنابراین تا آن روز خبر پزشکی جدیدی نداریم. تنها نکته ای که ذهنمان را مشغول تر از قبل کرده اینست که ما تا امروز در تقلای درمان دو مشکل بودیم، یکی درمان قلب و دیگری فشار ریه. اما داروهای استنشاقی که دکتر طباطبایی تجویز کرد و ظاهرا هم موثر افتاده مربوط به مورد سومی است. آسم...

امان از سه شنبه ها

از صبح... نفس کشیدنش مثل این جانبازهای شیمیاییه... متخصص قلب با شنیدن صدای تنفس، پیشنهاد بستری در CCU و اقدام فوری داد اما با نظر فوق تخصص ریه. منتظر هماهنگی با متخصص ریه ایم تا عازم اورژانس بشیم ... مساله هرچه هست، در قلب نمیتونه باشه...

دعا کنید، خدا جواب درست مساله را به فکر دکترها بندازه

دعا کنید، بستری لازم نباشه... والا عید رو باید پشت در CCU باشیم

دعا کنید، آرامش به زندگیمون برگرده... هر هفته یک شوکـ جدید...

------------------------------

پ.ن -1: شاید خیلی توجیه پذیر نباشه که تو این شرایط سریع خودم رو برای نوشتن چند خط برسونم به کامپیوتر... اما من و مهربان به این دعاها پناهنده ایم! احساس اینکه بدرقه ای از دعا هست، اسباب کمی آرامشه

پ.ن -2: من هیچ وقت سـه شنبه ها رو دوست نداشتم! از بچگی...

احساس سوختن، به تماشا نمی شود

کلمات تمام شد و درد نه... صبر تمام شد و امتحان نه... حوصله نوشتن سر آمد و رنج ِ این طفل معصوم نه...  تاوان است یا امتحان؟ روزگار میخواهد دشنه را به استخوان برساند انگار، یکی این روزگار نانجیب را حالی کند، قلب استخوان ندارد لامصب! چه بنویسم آخر؟ چه بگویم؟ نوشتن نمیخواهد،  این پست را نباید بخوانی، باید بفهمی... چشمانت را ببند، هر ثانیه یک نفس بکش... نه نفس معمولی...  نفس عمیق!تازه هر دقیقه اش می شود 60 نفس... حالا 68 نفس در دقیقه را بفهم... بسوز...

آتش بگیر، تا که بدانی چه می کشـــم

احساس سوختن به تماشا نمی شود!

دیروز از ظهر تا ساعت 10 شب، از این مطب به آن مطب... امروز از صبح تا ساعت 9 شب، بیمارستان، فوق تخصص قلب، فوق تخصص ریه و ICU، فوق تخصص بیماریهای کودکان... قلب می گوید از ریه است، ریه می گوید از قلب است. اما همه با هم اتفاق دارند که، «واقعیتش نمیدانیم چیست»

به دکتر «ف.هـ» می گویم چه کنم؟ میگه مگه کار نکرده هم هست، کاری که تو کردی تو ایران بی سابقه است، تمام دکترهایی که من میشناختم نظرشون تو پرونده این بچه هست! می گوید کاش پرونده دانیال را در کنفرانس جهانی بیماریهای ریوی مطرح می کردیم، در دنیا چنین اتفاقی حتی گزارش هم نشده! یکجای معادله غلط است! نمیشه که هم فشار ریه در حال افت باشه هم نفس کشیدن برای بچه سخت تر بشه...تو این وضعیت دو مولفه ضد هم وجود داره! مگر اینکه افت فشار ریه بخاطر این باشه که قلب کم کم داره توانش رو ازدست میده! یعنی...

دکتر «م.ل» پیرمردی است،  هیچگاه نا امیدمان نمی کند... سید حاذقی است ... هر بار هم کلی تعریف آقای کوچک را می کند، می گوید این بچه خیلی باهوش است... به ما هم می گوید پدر و مادر خوبی هستید... امشب خودش زنگ زد که حالمان را بپرسد گفتم مطب هستم، معاینه ریه می کنند... گفت بچه رو اذیت نکن... برو خونه، صبر کن...

صبر؟ برچه صبر کنم؟ یکی بگوید بروید صبر کنید یعنی چه!؟ بچه را بگذاریم وسط خانه، نفس نفس بزند و ما صبر کنیم!؟ شما بر تصورش می توانید صبر کنید که ما بر تماشایش صبر کنیم؟ دلمان خوش بود که همه چیز یا خوب شده یا در حال خوب شدن است...

نفس؛ نفس نفس...

ریتم تنفس دانیال که تند شده رو به بهبود نیست. تعداد تنفس در هر دقیقه بالای شصت مرتبه است که یعنی در هر ثانیه، بیشتر از یکبار! یعنی نفس نفس...

دوباره پرسه زن دکترها و مقیم درمانگاهها و بیمارستانها...همین!

یک احتمال ضعیف وجود داره و اونم اینکه آمپلاتزری که در قلب رگ باز رو بسته، برای یکی از شریانهای ریوی مزاحمت ایجاد کرده باشه. یکی از متخصصین دیروز میگفت به نظر من این بچه الان فقط یک ریه فعال داره. هنوز هیچ چیز قطعی نیست، خبر خواهیم داد...

گاهی باید درد را شکر کرد...

نشسته ام پشت میزم و کاغذ و کار و پرونده و قرارداد و... از سر و کولم بالا می رود... موبایل که زنگ میزند باید دهتا کاغذ را کنار بزنم تا دستم برسد به گوشی... سرم را شلوغ تر میکنم که خیال، جایی برای جولان پیدا نکند! گاهی آنقدر میزم به هم ریخته می شود که حالم به هم میخورد... میروم پشت میز کنفرانس و شروع میکنم به نوشتن بقیه مشقها... ولی همه این هیاهوها... گاهی افاقه نمی کند.
مثل آدمهای موجی! ... یکباره ذهنم پرت می شود به آن روزهای سخت و روزهای سخت روبرو. طوری که انگار نه انگار، امروز دریا آرام است! سرم را در دستهایم میگیرم... حکایت، حکایت ِ کابوس دیدن در بیداری است. اینگونه نیست که چون یکبار تجربه شده، پس اخت شده باشم. اتفاقا دوباره دیدن بیمارستان سخت تر است. رگ باز (PDA) بسته شده اما سوراخ بین دو بطن (VSD) همچنان دردسرساز است... فشار ریه هم که جای خود!
تنم را در پشتی صندلی رها میکنم، دلم را در خدا...! خدا؟ میدانی خدا کیست؟ خدا همان کسی است که میدانست رگ باز اضافه در قلب آقای ِ کوچکـ حتی از آئورت هم بزرگتر بود! و این یعنی مرگ... – چقدر این روزها دکترها ساده می گویند مرگ ، انگار در تمام معاینات قبلی این کلمه در گلویشان گیر کرده بود که حالا جبران می کنند – آری! خدا همان کسی است که دو نقص را باهم گذاشت تا این روزها همه دکترها بگویند: «حالا که PDA بسته شده میگوییم... اگر آن سوراخ بین دو بطن نبود، این رگ حتما موجب ِ ...»

باورت می شود؟ دو نقص در یک قلب به اندازه یک مشت. یک مشت به اندازه 2 بند انگشت! در این قلب دو بندی، دو نقص هست که یکی، اسباب تسکین دیگری بوده. یعنی خون جابجا شده میان VSD خطر مرگ ِ ناشی از PDA را رفع می کرده! خدا یعنی همین ... خدا گاهی دردی است که اگر نباشد دردتر است... گاهی باید درد را شکر کرد.

فردا اول ذیقعده است... ترسم تمام شود و دستم از سفره حضرت رضا تهی مانده باشد... تهی ماندن از او خسارت نیست؛ خاک بر سری است...!! همه می گویند دعوت نامه بگیر... اما صحبت از دعوت و عودت نیست! من عرض کردم صله رحم واجب است... یا اذن دهید بنده خدمت برسم، یا شما تشریف بیاورید... ترک رحم از ساحت معصوم محال است!

ما امروز بیمارستان بودیم

بیمارستان، از گورستان تلخ تر است. گورستان یعنی فراغ، اما بیمارستان فراغ دارد، درد دارد، جیغ دارد، سوختن دارد، بدتر از همه، التماس دارد... بیمارستان یعنی کارخانه ی بیمار سازی. انگار هر دری که باز می شود، دهان اژدهایی است که ترا می بلعد. از درش که وارد میشویم انگار تمام دیوارهایش دارند زار میزند. مردمانش دو دسته اند: یک دسته آنان که به مانند اهالی حشر، سرگردان و پرونده به دست در باجه های حسابداری دست به دست می شوند. یک دسته آنها که بی رمغ و درد دار، یا به صندلی یله داده اند یا سرشان را در دستانشان حبس گرفته اند.

ما امروز بیمارستان بودیم...

خلاصه بگویم، فعلا خستگی مجال مفصل گفتن نمیدهد. حکایت از این قرار بود: ورود... یافتن جای پارک... ورود به سالن انتظار... درمانگاه... حسابداری... پول... نوار قلب... تعیین نوبت... حسابداری... پول... رادیولوژی... صدوربرگ نوبت... حسابداری... پول... درمانگاه... ضبط پرونده به علت بدهی پیشین(!) با وجود صدور برگ تسویه... مسئول حسابداری... عذرخواهی بخاطر عدم محاسبه یکی از اکوهای مدت بستری!! و صدور برگ بدهکاری برای ما... حسابداری... پول... اخذ پرونده ... درمانگاه... پیج دکتر «ح.م»... برگه معرفی به اکو... حسابداری... پول... اکو: فشار آئورت به 50 رسیده است و حدود 25درجه از فشار ریه پایین تر است، با این حساب فشار احتمالی ریه حدود 70 است که این یعنی قریب به 20درجه افت فشار ریه... خدا را شکر ... پول!

 

پ.ن1: «پول» آخر بخاطر این بود که بعد از رساندن مهربان و دانیال، رفتم سرکار تا غروب آفتاب... پول!

پ.ن2: فردا کار تعطیل ا ست... میروم قم برای زیارت... دوستداشتم مهربان و آقای کوچکـ هم میتوانستند همراه باشند، اما قرنطینه... مصرف داروهای ساعت به ساعت... میخواهم بروم دعوتنامه مشهد بگیرم، برای هر سه مان

داستانکـ 1 : پیرمرد و پسرکـ

1

پیر مرد به سختی نفس می کشد! طوری که انگار کسی دست انداخته است و خرخره اش را می فشارد. بی حال و رمق بر روی صندلی چوبی نشسته  و بر عصای چوبینش آویزان است. شانه هایش به مانند پرانتزی است که یک دنیا سنگینی و غم را در میان گرفته است. یک دنیا سنگینی میدانی یعنی چه؟ یعنی سر چروکیده و موی سپید روییده ای بر سر مردی که دل از دنیا شسته است و نفس به دستگاهی بند شده.

هر نفسش ناله ای است و هر نگاهش شکوائیه ای. گاه و بیگاه یک سرفه بلند همه مطب را به سوی او متوجه می کند. سرفه ای که انگار تمام جگرش را میخواهد به حلومش بکشد.

2

اما این سوی مطب، نه شانه ای پرانتز است و نه نفسی سنگین. دانیال همچنان از سر و کول ما بالا می رود. نور و چراغانی سالن انتظار مطب، آقای ِ کوچکـ را به وجد آورده، آنچنانی که صدایش را به سرش انداخته و با آوازی گنگ و بی معنا برای خودش می خواند: «اِ...اِ...» و جالب آنکه همه به این آواز گنگ او می خندند. آری پسر، آوای گنگ ِ پاک را همه می خرند اما موعظه ِ رسای ِ ناپاک را هر گوشی عق می زند.

دکتر آن پیرمرد را قبلا معاینه کرده و حالا منتظر است تا مقدمات اداری خرید دستگاه اکسیژن توسط همراهانش به پایان برسد و از مطب برود، اما ما، منتظریم تا منشی مطب صدایمان کند. اینجا مطب دکتر «هـ.ن» است. برخلاف ِ هوای ِ تاريک ِ غروب ِ یکشنبه، 12م مهرماه هشتاد و هشت، دل ِ من روشن است. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، روشنایی همیشه از چراغ نیست، گاه آتش است که زبانه می شکد و روشن می کند... آری! دلم روشن است.

3

دانیال هرچه توان دارد در انگشتان ناتوانش جمع کرده و تسبیح پیرزن مجاور ما را به چنگ گرفته است و پیرزن هم خندان و لرزان به شوخی و خوش و بش با پسرک مشغول است، به او می گوید «بریم دَدَر» خواستم بگویم مادرجان، این بچه آنقدر در به در این ددر و آن ددر بوده که برای تشویق باید وعده خانه بدهی، اما منشی امان نمی دهد و ناممان را که صدا میکند.

4

دیگر عادت کرده ایم به اینکه هر دکتری و هر پرستاری و هر همراهی و هر بیماری و... که دانیال را می بیند با تعجب بگوید: «این!!؟» و من هم همان قصه تکراری که بله، بیمار ما همین گلوله ی قلمبه ی بازیگوش است که حالا با سردی گوشی پزشکـ هم از خنده ضعف می رود، مشروط به اینکه روپوش سفید نداشته باشد. سفیدی روپوش هر پزشک و پرستاری برای پسرکـ ِ ما، به سیاهی ِ ماموران ِ عذاب ِ دوزخ است.

5

پرونده را ورق میزند... از اول به آخر... از آخر به اول... من را نگاه می کند... مهربان را نگاه می کند... دانیال را که نگاه می کند لبهایش می شکفد و ابهت پزشکانه اش می شکند... یک صدا و یک ادا و بعد دوباره پرونده را ورق می زند... چشمهای دکتر فاش می کند بهت و عجبی را که در دل پنهان کرده بعد رو به من می گوید:

-          دکتر: آن پیرمردی که قبل از شما داخل مطب بود را دیدی؟

-          من: بله

-     دکتر: 80 سال سن دارد، لااقل 40-50 سال است که تریاکی حرفه ای است و بیش از همین میزان سال است که روزی یک بسته و نیم سیگار می کشد؛ میدانی فشار ریه اش چند است!؟

-          من: نه!

-     دکتر: ]با تعجب و صبری لبریز[ شصت...! فشار ریه اش شصت است! میدانی پسرشما فشار ریه اش چند است!؟ نود و پنج! نود و پنج میدانی یعنی چی!؟ یعنی چهاربرابر و نیم ماکزیمم مجاز ...

در دلم فرو میروم... این هم حرف جدیدی نداشت! بعد توضیح میدهد که همچین موردی را نه تنها ندیده است، بلکه حتی نشنیده است! می گوید که نمیداند چه باید کرد. مبهم تر از همه اینکه ریه با چنین فشاری اکسیژن بدن را تامین می کند و وقتی از ادعای پزشک قلب می گویم که این بچه در اتاق عمل زنده بیرون نمی آمد، خنده ی تلخی می کند و میگوید: «او به شما نگفته، اما من میگویم، همینکه از آنژیو بیرون آمده هم شکر واجب دارد»!

6

مهربان سرش به پشت گردنی ِ صندلی ماشین تکیه زده است و من چشمانم به چراغ ترمز ماشین روبرو دوخته شده است. صدایی نیست الا آواز ِ هم ساز ِ معین که از باندهای ماشین مثل مشت بر صورتم میخورد، مبادا چشمانم بسته شود. «من آن خنجر به پهلویم | که دردم را نمی گویم | به زیر ضربه های غم | نیفتد خم به ابرویم» ...

من دیگر از این همه طبیب ِ ناطبیب خسته شده ام. یکی خبر کند این طبیب ِ من لا طبیب له را... چه بگویم که از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود... به گمانم تنها ضربان جاری در این قوطی آهنی، لگد های مستمر دانیال به پشت صندلی من است. آنقدر بر روی صندلی ماشینش سر می خورد که پایش به پشت صندلی من برسد و شروع کند به لگدپرانی! این لگدها، ضربان امید من است پسر... بزن! بزن... ما در این سوز ِ سرد ِ نا امیدی که از حلقوم هر طبیبی بلند می شود... نباید بخوابیم... نباید بخوابیم... بزن پسر... بزن!

خدای ِ بزرگ ِ آقای ِ کوجکـ

شب، هنگام دیوانگی است. رازی است در این تاریکی که اثرش افشای «غیب»هاست... حالا افشا می شود که در این خانه سه ضلعی ِ ما، آنکه از همه باخدا تر است، آقای کوچک است.
ما دو ساکت و سر در اضطرابیم... یکی در مرور دردهای سپری شده، یکی در اندیشه روزهای پیش رو. اما آقای ِ کوچکـ، آسوده در خواب است. خدای ِ او از خدای ما بزرگتر است؛ چراکه او نه جای زخمش را نگاه می کند و نه پرونده پزشکی اش را روزی صدبار ورق میزند... او بی خیال و آرام زندگی می کند... زندگی یعنی بازی، یعنی خواب، یعنی نق نق ِ گشنگی، یعنی خنده و با شکوهترین لحظه ی اقتدار یک پسرک ِ 5 ماهه... یعنی غلتیدن...
آقای ِ کوچکـ امروز پنج ماهه شد...

تصمیم

1- همیشه فکر میکردم اگر روزی برسد که شهرت و ثروتم به اندازه دکتر «مانـ....» باشد، از کسی ویزیت نمی گیرم، کسی را هم بی جهت به عمل تشویق نمی کنم و... چه رسد به اینکه بگویم دو عمل نیاز دارد! والبته من این روزها فهمیدم، خیلی از فکرهایی که می کردم بی جا بود. این را حالا می گویم که سرانجام حکمیت میان گروه مدافع عمل قلب، و گروه مدافع آنژیو به پایان رسید و  آقای کوچک پس از شبهای قدر آنژیو خواهد شد.

 

2- پیرمرد هنوز همان ابهتی را داشت که وقتی خودم کودک بودم و معاینه ام می کرد در وجودش می دیدم. با صدای رسا و سنگین. شکسته تر از آن روزها، زیرپایش چهارپایه گذاشته بود و پشت میز کوچکی که پر بود از کتابهای مرجع پزشکی لم داده بود. احساس میکردم سیادتش را نگه داشته است و واژه «سید» بر پیشانی اسمش، زار نمی زند، بلکه قابل است. به او گفتم، آقای «دکتر لسانی»، من از وقتی سن این پسرک بودم، خدمت شما میرسیدم و امروز پسرم را پس از یک دنیا سردرگمی خدمت شما آورده ام. همه مستندات را دید، قبل از آنکه از تشخیص دیگران بگویم، تشخیصها را گمانه زد و دستیارش را خبر کرد تا کتابهایی که نام می برد را بیاورد... تا رسیدیم به مشکل آقای کوچک (توضیح تصویری مشکل-، گفت «شجاع باش پدر»! حالا دریا آرام است...

 

3- انگار فرشته های خدا مامورند که همگان را خبر کنند. ما این روزها در سختی هستیم اما تنها نه... همه هستند. دوست، خویش، آَشنا، غریبه... دیگر شماره هایی که از احوال آقای کوچک با SMS جویا می شوند را نمی شناسم، دیگر نمی خواهم که بشناسم. فقط پاسخ میدهم... تیشه های خدا، از بغض نیست، بلکه خدا مجسمه سازی است که از پاره سنگ، نقش بیرون می کشد... شاید امسال تنها سالی است که آنگونه که در رمضان وارد شدم، خارج نمی شوم! در این میانه رنسانسی اتفاق افتاده انگار!

 

4- دیالوگهای این روزها دو محور دارد: اول از حال آقای کوچک جویا می شوند، دوم یا از مهربان می پرسند یا سفارشش را می کنند که این روزها هوای او را داشته باشم، و من از این دو محور، دانستم، «پدرها چقدر دیده نمی شوند...».

 

5- خدایا... حالا سرت را بالا بگیر، به آنها بگو بنده ی من بازیگوش بود، اما یاغی ، هرگز...

 

6- کاری نکنید، که خداوند، دردهای کوچکتان را با دردهای بزرگتری، از خاطرتان ببرد...