1
پیر مرد به سختی نفس می کشد! طوری که انگار کسی دست انداخته
است و خرخره اش را می فشارد. بی حال و رمق بر روی صندلی چوبی نشسته و بر عصای چوبینش آویزان است. شانه هایش به
مانند پرانتزی است که یک دنیا سنگینی و غم را در میان گرفته است. یک دنیا سنگینی
میدانی یعنی چه؟ یعنی سر چروکیده و موی سپید روییده ای بر سر مردی که دل از دنیا
شسته است و نفس به دستگاهی بند شده.
هر نفسش ناله ای است و هر نگاهش شکوائیه ای. گاه و بیگاه یک
سرفه بلند همه مطب را به سوی او متوجه می کند. سرفه ای که انگار تمام جگرش را
میخواهد به حلومش بکشد.
2
اما این سوی مطب، نه شانه ای پرانتز است و نه نفسی سنگین. دانیال
همچنان از سر و کول ما بالا می رود. نور و چراغانی سالن انتظار مطب، آقای ِ کوچکـ
را به وجد آورده، آنچنانی که صدایش را به سرش انداخته و با آوازی گنگ و بی معنا
برای خودش می خواند: «اِ...اِ...» و جالب آنکه همه به این آواز گنگ او می خندند. آری
پسر، آوای گنگ ِ پاک را همه می خرند اما موعظه ِ رسای ِ ناپاک را هر گوشی عق می
زند.
دکتر آن پیرمرد را قبلا معاینه کرده و حالا منتظر است تا
مقدمات اداری خرید دستگاه اکسیژن توسط همراهانش به پایان برسد و از مطب برود، اما
ما، منتظریم تا منشی مطب صدایمان کند. اینجا مطب دکتر «هـ.ن» است. برخلاف ِ هوای ِ
تاريک ِ غروب ِ یکشنبه، 12م مهرماه هشتاد و هشت، دل ِ من روشن است. از خدا که
پنهان نیست، از شما چه پنهان، روشنایی همیشه از چراغ نیست، گاه آتش است که زبانه
می شکد و روشن می کند... آری! دلم روشن است.
3
دانیال هرچه توان دارد در انگشتان ناتوانش جمع کرده و تسبیح
پیرزن مجاور ما را به چنگ گرفته است و پیرزن هم خندان و لرزان به شوخی و خوش و بش
با پسرک مشغول است، به او می گوید «بریم دَدَر» خواستم بگویم مادرجان، این بچه
آنقدر در به در این ددر و آن ددر بوده که برای تشویق باید وعده خانه بدهی، اما
منشی امان نمی دهد و ناممان را که صدا میکند.
4
دیگر عادت کرده ایم به اینکه هر دکتری و هر پرستاری و هر
همراهی و هر بیماری و... که دانیال را می بیند با تعجب بگوید: «این!!؟» و من هم
همان قصه تکراری که بله، بیمار ما همین گلوله ی قلمبه ی بازیگوش است که حالا با
سردی گوشی پزشکـ هم از خنده ضعف می رود، مشروط به اینکه روپوش سفید نداشته باشد. سفیدی
روپوش هر پزشک و پرستاری برای پسرکـ ِ ما، به سیاهی ِ ماموران ِ عذاب ِ دوزخ است.
5
پرونده را ورق میزند... از اول به آخر... از آخر به اول...
من را نگاه می کند... مهربان را نگاه می کند... دانیال را که نگاه می کند لبهایش
می شکفد و ابهت پزشکانه اش می شکند... یک صدا و یک ادا و بعد دوباره پرونده را ورق
می زند... چشمهای دکتر فاش می کند بهت و عجبی را که در دل پنهان کرده بعد رو به من
می گوید:
-
دکتر: آن پیرمردی که قبل از شما
داخل مطب بود را دیدی؟
-
من: بله
-
دکتر: 80 سال سن دارد، لااقل
40-50 سال است که تریاکی حرفه ای است و بیش از همین میزان سال است که روزی یک بسته
و نیم سیگار می کشد؛ میدانی فشار ریه اش چند است!؟
-
من: نه!
-
دکتر: ]با تعجب
و صبری لبریز[ شصت...! فشار ریه اش شصت است! میدانی پسرشما فشار
ریه اش چند است!؟ نود و پنج! نود و پنج میدانی یعنی چی!؟ یعنی چهاربرابر و نیم
ماکزیمم مجاز ...
در دلم فرو میروم... این هم حرف جدیدی نداشت! بعد توضیح
میدهد که همچین موردی را نه تنها ندیده است، بلکه حتی نشنیده است! می گوید که
نمیداند چه باید کرد. مبهم تر از همه اینکه ریه با چنین فشاری اکسیژن بدن را تامین
می کند و وقتی از ادعای پزشک قلب می گویم که این بچه در اتاق عمل زنده بیرون نمی
آمد، خنده ی تلخی می کند و میگوید: «او به شما نگفته، اما من میگویم، همینکه از
آنژیو بیرون آمده هم شکر واجب دارد»!
6
مهربان سرش به پشت گردنی ِ صندلی ماشین تکیه زده است و من
چشمانم به چراغ ترمز ماشین روبرو دوخته شده است. صدایی نیست الا آواز ِ هم ساز ِ
معین که از باندهای ماشین مثل مشت بر صورتم میخورد، مبادا چشمانم بسته شود. «من آن
خنجر به پهلویم | که دردم را نمی گویم | به زیر ضربه های غم | نیفتد خم به ابرویم»
...
من دیگر از این همه طبیب ِ ناطبیب خسته شده ام. یکی خبر کند
این طبیب ِ من لا طبیب له را... چه بگویم که از هر طرف که رفتم، جز وحشتم
نیفزود... به گمانم تنها ضربان جاری در این قوطی آهنی، لگد های مستمر دانیال به
پشت صندلی من است. آنقدر بر روی صندلی ماشینش سر می خورد که پایش به پشت صندلی من
برسد و شروع کند به لگدپرانی! این لگدها، ضربان امید من است پسر... بزن! بزن... ما
در این سوز ِ سرد ِ نا امیدی که از حلقوم هر طبیبی بلند می شود... نباید
بخوابیم... نباید بخوابیم... بزن پسر... بزن!