هشت ماهگی
برای همه ی خوانندگان عزیز ... در جواب تعجب و بعضا اعتراضهاشون ...
فکر نکنم تغییر نام و قبول و هضم اون برای هیچ کدومتون به اندازه ی ما سخت بوده باشه ... اگر شما سه ماهو اندی یا کمتر و بیشتر با آقای کوچک آشنا شدین ما بیشتر از هفت ماه از وقتی که هنوز پاهای کوچیکشو تو دنیا نذاشته بود به نام دانیال صداش کردیم و با وسواس خیلی زیادی این اسمو براش انتخاب کرده بودیم و دوست داشتیم و عادت کرده بودیم به آقای کوچک با نام دانیال ... هنوز هم خیلی سخته باور و قبولش ... و ما خوب می دونستیم که اگه این کارو کنیم حتما با اعتراض و تمسخرخیلیها روبرو خواهیم شد ... از دوست و آشنا گرفته تا صد پشت غریبه ...
برای فهمیدن دلیل کار ما کافیه فقط یه لحظه خودتونو جای ما بگذارید و آقای کوچکو از صبح تا شب با نفس نفس زدن و هن هن کردن برای شیطنت تصویر کنین ... لاغر شدن و آب شدن هر روزشو جلو چشماتون ببینین ... و یک درصد احتمال بدین که اگه این سختیو به جون بخرین و از حقتون بگذرین جگرگوشتون خوب میشه ... صدبار دیگه حاضرم این کارو بکنن ولی خوب شه ... آروم نفس بکشه ... صبح با گریه بلند نشه در حالیکه نمی تونه نفس بکشه و ترسیده ... حالا خرافات ، غیب ، علم ، عرفان ، اشتباه یا هر چیز دیگه ای اصلا مهم نیست... هر چند من و همسرم به این نتیجه رسیدیم که حکمتی در کار هست و باید این کارو انجام میدادیم ... حتی اگر این کار فایده ای هم نداشته باشه ما چیزی از دست ندادیم جز یک اسم و البته اسم زیباتری روی پسرمون گذاشتیم که تنها دلیلی که قبلا این اسمو انتخاب نکردیم این بود که مشابه این نام در فامیل بود ... مهم اینه که ما پیش وجدان خودمون شرمنده نیستیم و خیالمون راحته که این راهم امتحان کردیم و بعدها پشیمان نیستیم و نخواهیم گفت ای کاش این کارو کرده بودیم ...شاید درست میشد ... به نظر شما ارزششو نداره ؟؟؟ کدوم منطقی میگه کاری که ضرر نداره و ممکنه فایده داشته باشه انجام نده ؟؟!! کدومتون میتونین صد در صد با اصول منطقی رد کنین که خرافست و باطله !! فقط میتونیم بگیم نمیدونیم ...!! ما هم نمی دونیم ولی اعتماد کردیم چون بهتر از دست روی دست گذاشتن و تماشا بود ... چون خودش یه امید بود برای بهبودی ... و امید یعنی اون چیزی که ما بهش احتیاج داریم برای ادامه ی این راه ... و تا وقتی خدای بالای سر هست کسی نمیتونه این امیدو از ما بگیره ...
علی کوچک ما خوب خواهد شد وخبر سلامتیشو اینجا خواهیم نوشت ... خواهیم دید ... ان شاء الله

1
آقای کوچک خانه ی ما پسرک شیرینی است .
مدتی است که ما را با نام می خواند ، دهان کوچکش برای تلفظ هزار شکل خنده دار
می شود تا پدر را به شکل "اِ با
با" و من را "ماما یی" صدا
کند . مدتی است در اتاق خودش میخوابد و
شبها خود به خواب می رود . بیشتر از یک ماه است که غلت میزند و دمر میشود اما بعد
از دمر شدن صدایش بلند میشد تا یکی از راه برسد و نجاتش دهد ، اما از دو روز پیش
یادگرفته که وقتی دمر شد خودش برگردد و این یعنی کشف تمام اتاق برای پسرک . یک
لحظه غفلت ما یعنی قل قل خوردن از این سو
به آن سو و کشیدن و در دهان بردن هر چیز که سر راه است .
2
دیروز جشن ازدواج یکی از اقوام نزدیک آقای پدر بود و ناگزیر به رفتن . برای جلوگیری از سرما خوردن دانیال مجبور شدیم او را برای چند ساعت به مادرم بسپاریم . ساعات اول جدایی زنگ زدیم که از حال دانیال جویا شویم به رسم محبت گفتند بیا پشت تلفن با دانیال صحبت کنم ... تا گفتم " دانیال ... مامان " صدای گریه ی پسرک و مامایی گفتنش بلند شد . در آن مجلس شادی غم به دلم نشسته بود . پسرک خیلی در دلمان جا باز کرده ، در این چند روز بارها این جمله را از پدرش شنیده ام که " قبل از بودن دانیال ما چه میکردیم ؟؟!! " . راستی چه میکردیم ؟
وقتی نیست ، حتی وقتهایی که چند ساعت میخوابد انگار چیزی کم است .
3
چند روزی است نگرانی تازه ای مهمان خانه ی مان شده . انگار خوشحالیهایمان باید کوتاه باشد . وقتی شنیدیم فشار ریه پایین آمده غرق شادی شدیم که پسرمان رو به بهبود است ولی چند وقتی است نفسهای دانیال شدت بیشتری پیدا کرده در واقع الان جای نفس کشیدن دائما نفس نفس میزند . انگار حالا صحنه برای آن سوراخ کوچک بین دو بطن که روزی خودش نجات بود خالی شده و او هم میخواهد خودی نشان دهد . چند روز پیش صبح خیلی زود از خواب بیدار شد و بی تابی میکرد بغلش کردم دائما سرفه میکرد و به سختی و با صدای بلند نفس میکشید . خیلی نگران شدم که حتما سرما خورده که اینطور سرفه میکند ، بلافاصله به آقای پدر زنگ زدم و شرح واقعه را گفتم او هم مثل من نگران شده بود و سر صبحی به هر کسی که می شناخت تلفن کرده بود البته بعد از چند ساعتی که گذشت همه چیز عادی شد ، از آن روز صبحا اینطور از خواب بیدار می شود و گاهی شبها در خواب ناله می کند . می ترسم از این سناریوی جدید ...
4
اینها را نگفتم که آیه ی یأس خوانده باشم ، گفتم که بدانید هنوز چشم به راه دعاهایتان در حق آقای کوچک و پدر و مادرش هستیم ...
برای نفسهای پسرکمان دعا کنید ...
سلام آقای ِکوچک ... مادر
من استعداد خوب نوشتن ندارم . خوب نوشتن که هیچ ، حتی نوشتن ... اما خواستم اینجا قشنگ ترین تصویری که از تو در ذهنم نقش بسته بنویسم تا بعدها یادم نره ... تا یادت نره ... تو زیبایی و با تو بودن زیبا ... ولی این بهترین لحظرو نمیخوام فراموش کنم ... اولین باری که دیدمت ...
وقتی که برای اولین بار چشمات به این دنیا باز شد ... مثل یه مرد بودی ... گریه نکردی ... همین که دادنت بغل خانوم پرستار که تمیزت کنه ...زدی زیر گریه ... یه گریه ی مردونه ... اونجارو گذاشتی روی سرت ... مثل الان که وقتی گریه میکنی خونرو میذاری روی سرت ... تا اینکه آوردنت نزدیک من که ببینمت ... همین که آوردنت نزدیک... همین که صورتت چسبید به صورتم و بوسیدمت آروم شدی ... انگار نه انگار ... چقدر زیبا بود اون صورت سفیدت با اون مژه های بلند که همشون به هم چسبیده بودن ... خواستم بگم ... مردانگی کردی آقای کوچک که آروم شدی ... چقدر دلم میشکست اگه بازهم گریه میکردی ...
دانیال زودتر خوب شو ...
