تا باد، چنین بادا...
سرنوشت، آدم را با دعوت و فراخوان نمی برد. بلکه گریبان خـ ِفت می کند و به تیپا می برد. لطیفه ای است که عمری گفته اند و خندیده ایم که کسی رکورد شیرجه آزاد از نیاگارا را کسب کرده بود و از انگیزه اش پرسیدند؛ گفت خدا لعنت کند آن بی پدر و مادری که هُلم داد ! این لطیفه، حقیقت ِ احوال بسیاری از ماست.
روزگار؛ همان بی پدر و مادر لعنتی نیست که بخواهیم لعن حواله اش کنیم اما الحق که هُل میدهد. روزگار را لعن نکنید، چون ... روزگار ... نام ِ مستعار خداست. اثبات خدا از این راه ساده تر از براهین دیگر است. یک مقدمه دارد و یک استنتاج و تمام.
مقدمه: اراده میکنیم و نمی شود؛ اراده نمیکنیم و می شود
استنتاج: پس اراده ای در این عالم حاکم است، مافوق اراده ما
***
روزهایی که اینجا مطلبی نمینویسم، مطالبش را میخوانم. روزگار، هُل داده است و من نوشته ام. خنده ام میگیرد از تصمیم کبرایی که گرفتم. بعد از اولین معاینه که گفتند «خوب نیست» تصمیم گرفتم که دیگر ننویسم. حالا شده است یک خورجین نوشته. آمدم نوشتم «آخرین داستانک»، شد سرآغاز دهها یادداشت بعد.
سررسیدهای سالانه ای که نوشته ام، آخرین طبقه کتابخانه را پرکرده است. روی هم افتاده اند شرح ایام سپری شده. گاهی نیز مظلومانه در دستان علی پرپر می شوند چون تنها طبقه ای است که دست علی به آن می رسد. اما با خودم میگفتم، کاش شرح احوال آقای ِ کوچک، سرنوشت متفاوتی داشته باشد. به دلم افتاده است اینبار همه را یکجا پاک نویس کنم، بدهم برای ویراستاری تا کتابی بشود به تیراژ 1 عدد تا ماندگار باشد این ایام.
***
احوال علی خوب است. این ایام به دید و بازدید گذشته و دیگر در جمع غریبی نمی کند. روی زمین برای خودش می چرخد و با این و آن خوش است. تنها مشکل جدیدمان، بهانه گرفتن پشت سر میهمان است. حالا مفهوم میهمانی و گشت و گذار برایش جا افتاده و پشت در کشیک میدهد. یادم می آید روزهایی که همیشه دَدَر، درد داشت. جز دکتر و بیمارستان جایی نمیرفتیم. کاش همیشه شادی باشد... کاش تا خرداد ماه چند سال طول بکشد!

این عکس در یکی از مهمانی های اخیر گرفته شده. علت سیاهی پشت صحنه، حذف دست و پاهای دیگران بود. وان یکادش رو خودتان بخوانید تا مهربان سرفرصت روی عکس هم بنویسد.