ذهن نم خورده
هوای نم خورده فروردین، دلم را اردیبهشتی میکند. اردیبهشت برای من یعنی، قله لذت یک سال، یعنی تندیس روزهای خوب. انگار انسان ِ آفریده شده از خاک، با بوی ِ نای ِ خاک مانوس است. نم که میخورد، دم میگیرد دلم. هوای هوایی شدن ... رهایی شدن... شدن...
به مهربان میگویم خانه حیف است، یعنی ما برای در خانه ماندن حیفیم، هوا حیف است... عمر حیف است... علی سوار رخش می شود و من به دنبالش! انگار این تنها گاریی است که خرش عقب می رود و ارابه ران جلو!! هرجا که میگوید هن! من باید بایستم، تا سلطان در آن لباس پنگوئن نشانشان، پای بر پای اندازند و نگاه ملوکانه بر گربه های پاپتی کنند که به ذوق ته مانده غذایی هزار کش و قوس می آیند اما دریغ از یک لبخند سلطان...

توصیه پزشکان گاهی بهانه می شود، یا شاید کودک درون خودم، علی را بهانه می کند. «علی باید در حاشیه دریا زندگی کند بخاطر حداقل ارتفاع از سطح دریا و رهایی از فشار ریه»؛ بعد به مهربان با ذوق میگویم، «جمع کنیم بریم شمال زندگی کنیم» تا او هم مثل همیشه بگوید «نه! همیشه ابر و باران است... دلگیر است...» و من دیگر چیزی نمیگویم!
چون اگر بگوید «قبول»! تازه اول مصیبت من است که خب، کار چه...؟ قوم و خویش چه...؟ اما با خودم که خلوت میکنم، به گمانم می آید که این بهترین خدمتی است که به علی میکنم. نه برای سلامتی بلکه برای تربیت. بچه در این سن و سال، نه دانشگاه میخواهد، نه کلاس کنکور، نه آموزشگاه خاص و نه هیچ چیز دیگر... مرتع میخواهد برای چریدن. برای بازیگوشی... این روزها وقتی میبینم مدتها به تکان خوردن برگها خیره می شود، حظ میکنم. بعد هم مهربان یک به یک حیات وحش را برایش آموزش میدهد

مهربان میگوید گربه... علی می گوید اِ ِ ِ ... مهربان می گوید سگ، علی می گوید اِ ِ ِ ... مهربان می گوید درخت، علی می گوید اِ ِ ِ ... مهربان می گوید گل، علی می گوید اِ ِ ِ ... بعد مهربان می گوید، دیدی گفت گربه!؟ دیدی گفت سگ!؟ دیدی گفت بده...!!!؟ دیدی گفت برگ؟! دیدی گفت... دیدی...؟
خب طبیعی است که من نفهمم! چون علی گریه می کند، مهربان می گوید گشنه است... باز گریه میکند میگوید، گرمش شده... باز گریه می کند، می گوید خوابش می آید... باز گریه می کند، می گوید حوصله اش سر رفته...
و من از دور دستها، زندگی این زوج خوشبخت را نظاره میکنم.
امروز سرانجام، نوشتن داستان آقای کوچک را شروع کردم... تا کی به سرانجام رسد...














