ذهن نم خورده

هوای نم خورده فروردین، دلم را اردیبهشتی میکند. اردیبهشت برای من یعنی، قله لذت یک سال، یعنی تندیس روزهای خوب. انگار انسان ِ آفریده شده از خاک، با بوی ِ نای ِ خاک مانوس است. نم که میخورد، دم میگیرد دلم. هوای هوایی شدن ... رهایی شدن... شدن...

به مهربان میگویم خانه حیف است، یعنی ما برای در خانه ماندن حیفیم، هوا حیف است... عمر حیف است... علی سوار رخش می شود و من به دنبالش! انگار این تنها گاریی است که خرش عقب می رود و ارابه ران جلو!! هرجا که میگوید هن! من باید بایستم، تا سلطان در آن لباس پنگوئن نشانشان، پای بر پای اندازند و نگاه ملوکانه بر گربه های پاپتی کنند که به ذوق ته مانده غذایی هزار کش و قوس می آیند اما دریغ از یک لبخند سلطان...

 

توصیه پزشکان گاهی بهانه می شود، یا شاید کودک درون خودم، علی را بهانه می کند. «علی باید در حاشیه دریا زندگی کند بخاطر حداقل ارتفاع از سطح دریا و رهایی از فشار ریه»؛ بعد به مهربان با ذوق میگویم، «جمع کنیم بریم شمال زندگی کنیم» تا او هم مثل همیشه بگوید «نه! همیشه ابر و باران است... دلگیر است...» و من دیگر چیزی نمیگویم!

چون اگر بگوید «قبول»! تازه اول مصیبت من است که خب، کار چه...؟ قوم و خویش چه...؟ اما با خودم که خلوت میکنم، به گمانم می آید که این بهترین خدمتی است که به علی میکنم. نه برای سلامتی بلکه برای تربیت. بچه در این سن و سال، نه دانشگاه میخواهد، نه کلاس کنکور، نه آموزشگاه خاص و نه هیچ چیز دیگر... مرتع میخواهد برای چریدن. برای بازیگوشی... این روزها وقتی میبینم مدتها به تکان خوردن برگها خیره می شود، حظ میکنم. بعد هم مهربان یک به یک حیات وحش را برایش آموزش میدهد

 

مهربان میگوید گربه... علی می گوید اِ  ِ  ِ ... مهربان می گوید سگ، علی می گوید اِ  ِ  ِ ... مهربان می گوید درخت، علی می گوید اِ  ِ  ِ ... مهربان می گوید گل، علی می گوید اِ  ِ  ِ ... بعد مهربان می گوید، دیدی گفت گربه!؟ دیدی گفت سگ!؟ دیدی گفت بده...!!!؟ دیدی گفت برگ؟! دیدی گفت... دیدی...؟

خب طبیعی است که من نفهمم! چون علی گریه می کند، مهربان می گوید گشنه است... باز گریه میکند میگوید، گرمش شده... باز گریه می کند، می گوید خوابش می آید... باز گریه می کند، می گوید حوصله اش سر رفته...

و من از دور دستها، زندگی این زوج خوشبخت را نظاره میکنم.

امروز سرانجام، نوشتن داستان آقای کوچک را شروع کردم... تا کی به سرانجام رسد...

تا باد، چنین بادا...

سرنوشت، آدم را با دعوت و فراخوان نمی برد. بلکه گریبان خـ ِفت می کند و به تیپا می برد. لطیفه ای است که عمری گفته اند و خندیده ایم که کسی رکورد شیرجه آزاد از نیاگارا را کسب کرده بود و از انگیزه اش پرسیدند؛ گفت خدا لعنت کند آن بی پدر و مادری که هُلم داد ! این لطیفه، حقیقت ِ احوال بسیاری از ماست.

روزگار؛ همان بی پدر و مادر لعنتی نیست که بخواهیم لعن حواله اش کنیم اما الحق که هُل میدهد. روزگار را لعن نکنید، چون ... روزگار ... نام ِ مستعار خداست. اثبات خدا از این راه ساده تر از براهین دیگر است. یک مقدمه دارد و یک استنتاج و تمام.

مقدمه: اراده میکنیم و نمی شود؛ اراده نمیکنیم و می شود

استنتاج: پس اراده ای در این عالم حاکم است، مافوق اراده ما

***

روزهایی که اینجا مطلبی نمینویسم، مطالبش را میخوانم. روزگار، هُل داده است و من نوشته ام. خنده ام میگیرد از تصمیم کبرایی که گرفتم. بعد از اولین معاینه که گفتند «خوب نیست» تصمیم گرفتم که دیگر ننویسم. حالا شده است یک خورجین نوشته. آمدم نوشتم «آخرین داستانک»، شد سرآغاز دهها یادداشت بعد.

سررسیدهای سالانه ای که نوشته ام، آخرین طبقه کتابخانه را پرکرده است. روی هم افتاده اند شرح ایام سپری شده. گاهی نیز مظلومانه در دستان علی پرپر می شوند چون تنها طبقه ای است که دست علی به آن می رسد. اما با خودم میگفتم، کاش شرح احوال آقای ِ کوچک، سرنوشت متفاوتی داشته باشد. به دلم افتاده است اینبار همه را یکجا پاک نویس کنم، بدهم برای ویراستاری تا کتابی بشود به تیراژ 1 عدد تا ماندگار باشد این ایام.

***

احوال علی خوب است. این ایام به دید و بازدید گذشته و دیگر در جمع غریبی نمی کند. روی زمین برای خودش می چرخد و با این و آن خوش است. تنها مشکل جدیدمان، بهانه گرفتن پشت سر میهمان است. حالا مفهوم میهمانی و گشت و گذار برایش جا افتاده و پشت در کشیک میدهد. یادم می آید روزهایی که همیشه دَدَر، درد داشت. جز دکتر و بیمارستان جایی نمیرفتیم. کاش همیشه شادی باشد... کاش تا خرداد ماه چند سال طول بکشد!

 


این عکس در یکی از مهمانی های اخیر گرفته شده. علت سیاهی پشت صحنه، حذف دست و پاهای دیگران بود. وان یکادش رو خودتان بخوانید تا مهربان سرفرصت روی عکس هم بنویسد.

موسی و عصا


1

مردی شده است...! نه؟

نعمت؛ آنی نیست که ما از خدا می خواهیم.

نعمت؛ همانی است که خدا برای ما می خواهد.

حالا دیگر بیدار و خوابش، باهم فرق دارد. وقتی می خوابد، خانه کلی «جیغ» و «داد» کم دارد. عشقش این است که مثل مارمولک، دست و پا زنان بیاید داخل اتاق ِ من. راه را هم نزدیک میکند و از زیر میز می آید، یکباره میبینم یکی از زیر میز پایم را گرفت. بعد جایزه اش این است که بنشیند پشت هرهء پنجره. مثل خودم می ماند، از تماشا خسته نمی شود...

2

اینکه موسی، با خدا وبی واسطه سخن میگفت شاید امر بعیدی نباشد اما اینکه خدا نیز با موسی بی واسطه سخن میگفت، حکایتی دیگر است. معاشقه ای داشتند با یکدیگر. روزی خدا به موسی خطاب می کند «وَمَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسَى»، ای موسی! آن چیست که در دست راست داری؟

سپس موسی پاسخ داد، این عصای من است؛ «قَالَ هِيَ عَصَايَ». اما تمام نشد... با خدا حرف دارد هنوز. می گوید به آن تکیه میکنم «أَتَوَكَّأُ عَلَيْهَا». اما تمام نشد... با خدا حرف دارد هنوز. می گوید با این عصا، برگ درختان را بر زمین میریزم تا گوسفندانم از آن بخورند « وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِي» اما تمام نشد... موسی باز هم حرف دارد، دلش نمی آید باب گفتگو بسته شود و می گوید، با آن کارهای دیگری نیز دارم « وَلِيَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرَى» چه بسا «او» بپرسید و «این» بگوید...

3

خدا؛ نپرسیده نیز می دانست این «عصا»ست. جواب او نیز یک کلمه بود: «عصا»! پس غرض چیست از این گفتگوی بی حاصل؟ آری... غرض معاشقه است. میان عاشق و معشوق، «گفتگو» خودش موضوعیت دارد، حتی اگر سخن ِ قابل «گفتنی» در کار نباشد. غرض این است که با هم سخن بگویند. چه حاصلی از این نیکو تر؟

اما یا موسی، به خطا گفتی انگار... این خدا که من می شناسم، تاب آن ندارد که جز او تکیه گاهی اختیار کنی. او هست و تو در وصف عصایت می گویی «أَتَوَكَّأُ عَلَيْهَا»!؟ اینگونه می شود که خدا پاسخ می دهد، بی انداز آن تکیه گاهت را ای موسی «قَالَ أَلْقِهَا يَا مُوسَى»... رها کن موسی... رها کن... رها...

4

علی عصای من است...

بهانه ای برای با «او» سخن گفتن

آنگاه اذن آمد، درد از توست! رها کن موسی ...  

از آن پس تا همیشه، هرچه شود؛ حال علی خوب است

 

-----------------------------

پ.ن - 1 : تولد سید ِ ما، مبارک... چه نیکو پیامی... چه نیکو پیامبری...

پ.ن - 2 : برای «صبا» دعا کنید، در «حمایت» کنار صفحه نشانی اش هست.

پ.ن - 3 : دلتنگ دوستانم هستم... در میانشان، کهنه دوستی دارم که مرد ِ صالحـ ی است. مدتی است که به اسارت رفته. زبانم بسته است از شرح درد مشترکمان. دستم کوتاه است از زخم بلندمان. «آخ ممنوع» شده ایم در این روزگار. امانی ندارم برای گفتن. اگر بگویم آزادی اسیران را دعا کنید که دیگر جرم نیست، هست؟ دعا کنید خدا رسوا کند ظالم را و حتی رسوا تر... دعا کنید خدا بیدار کند خفته را... دعا کنید خدا دلها را از اقبال به باطل بگرداند... دعا کنید خدا لال کند شیپورچی های دروغگو را... دعا کنید خدا صبر دهد... بالاخص به مادرهاشان... اگر خرده صبری ماند... پدرهاشان...  

تک سحرگاهی به انبار آذوقه!

باید برم سرکار و خیلی فرصت نیست فقط خلاصه بگم: علی هم مثل همه بچه های همسن خودش، شبهای بین خواب شب میخوره و برای راحت شدن کار، مهربان همه وسائل لازم مثل شیشه شیر، قوطی شیر،  آب و... رو توی یک سینی بالای سرش میذاره. یه توضیح کوچیک هم بدم که علی بخاطر بیماری و مشکل ریه، در خوابهای طولانی – مثل خواب شب – باید در جای شیب دار با زاویه حدود 20 بخوابه و به همین خاطر، شبها توی تخت نمیذاریمش تا راحت بتونیم زیر تشک بالش بذاریم و شیب دارش کنیم.

اگر صبح از خواب بیدار بشی و  ببینی برخلاف همیشه، اینبار هیچ نق نق و صدایی از علی در نمیاد، بعد بری سراغش ببیینی پسرکـ بیدار شده و سینه خیز رفته سر قوطی شیرخشک و دو لپی داره شیرخشک خالی رو میخوره و به همه زندگیت قاشق قاشق شیرخشک میده و یه قوطی رو خالی ِ خالی کرده، چه شکلی میشی!؟؟ مهربان همون شکلی شده !!!

تصاویر از صحنه جنایت:


Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4


تصویر صورت ثانیه هایی قبل از ورود اضطراری به حموم


غصه ها خوابیدن

آه که می کشی، تمام عینکـ َ ت مه می شود! تار و گنگ و مبهم. زمستان؛ حقیقت ِ زندگی است. باید تمام «آه» ها را بلعید تا دیده ها تار نشود. بشود راه را دید... چاه را دید... هرچه «آه» بیشتر، «مه» بیشتر.

به ماشین که می رسم، انگار اسکیمو به غارش رسیده، استخوانهایم را تسلی میدهم که بالاخره گرم می شوی. اصلا روزگار  ِ ما روزگار  ِ تسلی است. تو گرم می شوی.... کار خوب می شود... درد، آرام می شود... دررنده، رام می شود... «این»، سر  ِ عقل می آید... «آن»، خوب می شود... «او» آزاد می شود... وضع بهتر می شود... سرانجام صبح می شود... اساساً ما به «مستقبل ِ بعید» وابسته ایم!!

همه ذوق، گاهی یک پیامک است:

Salam…

Mast, Shir, Sibzamini, Goje, Kaho, Limoshirin va SHIRINI

شیرینی؟

Ali Dandon dar Avorde

 

همه چیز آرومه

غصه ها خوابیدن...

باورت نمی شود چگونه یک موجود چند وجبی، ترا تمام قد اسیر میکند. نه؟ بچه تر که هستی، همه اش «آرمان»ی... بهترین شغل، بهترین رشته، مشهورترین چهره، زیباترین همسر، گران ترین ماشین، بزرگترین خانه، یک باغ گنده مثل باغ ِ فلانی، یک استخر بزرگ مثل استخر خانه بهمانی...

اما بزرگ که میشوی، همه واقعیت می شود یک موجود چند وجبی، که به راحتی آب خوردن، میشاشد به قواره ات.

سرکچل ِ خودت را نگاه میکنی، می گویی در عوض او مو دارد. زیر چشم گود رفته ات را ورنداز میکنی، میگویی عوضش او با قطره آهن خوب می شود. یکباره به خودت می آیی و میبینی چه ظالمانه همه «من» را «او» به یغما می برد.

 

همه چیز آرومه

من چقدر خوشحالم...

خودمانیم... این آقاهم خوب می خواندها... خسته شدیم انقدر فحش و لعن خواندند «تف به مرامت عوضی» و «می کشمت» ... حرفهایش ناخودآگاه پایم را روی پدال گاز می فشارد. گمانم این آهنگ هم ماندگار شود در ذهنم، مانند آهنگ ِ رفتن به بیمارستان برای تولدش، مانند آهنگ تنها برگشتن از بیمارستان، بعد از تولدش... مانند آهنگ ِ برگشتن از بیمارستان پس از آنژیواش... مانند تمام آهنگ های ناکوکـ ِ این روزها...

من با صدای تق تق ِ صندلی خالی ات که روی صندلی عقب ماشین آرام نمی گیرد، حرفها دارم پسر...! صحبت هایی که هفته هاست در دور دستهای دلم دفن شده. دنده ها را پشت سر هم می کشم... گاز... ترمز... گاز... ترمز...

 

بگو این آرامش

تا ابد پا برجاست...

به شوق این خط، گمانم آهنگ را بیست باری گوش داده ام... آنقدر که دیگر راه تمام شد! پیرمرد نگهبان که در پارکینگ را باز میکند، احساس جنگـ زده ای را دارم که به پشت سنگر رسیده است. در خانه که باز می شود، روروک سوار ِ بادندان ما، مثل آپاچی ها حمله می کند! بغلش میکنم و دهانش را نگاه میکنم، چیزی دیده نمی شود... مهربان میگوید بعد از شستن دستها دستت را به لثه اش بکش، دندانش معلوم است!

البته با آنهمه تقلایی که این بیچاره کرد و بی تابی و تب، من واقعا انتظار «عاج ِ فیل» داشتم. اما همین هم غنیمت است... بگذریم که ما شنیده بودیم دندان ها از پایین درمی آید، اما آقای کوچک، اول دندان بالایش در آمده است! بعد از مناسک کشتی و کت و کول و بغل و... کنار عروسم می نشیند و ازش عکس میگیرم به یادگار از روز شکفتن دندان.

 

 این کپل ِ نارنجی، عروس ماست. داماد هم مانند یک مرد ِ اصیل ِ ایرانی، در خانه شلخته پوشیده است. از یقه تا به تا و لباس غیر ست و موی شانه نشده واضح است که این عکس کار «پدر» است و مهربان هیچ نقشی در آن نداشته... نه؟

علی از امروز، به جماعت دندان داران ِ عالم پیوست...

هجدهم بهمن هشتاد و درد!

 

---------------------------

پ.ن-1: مساله عکسها و دیده نشدنش توسط برخی از دوستان، به جهت فیلـ ـتر و بسته شدن بی حساب و کتاب و لحظه به لحظه آپلودسنترهاست. به لطف یکی از دوستان، از این پس عکسها در هاست اختصاصی ایشان آپلود خواهد شد و انشالله این مشکل حل خواهد شد. تصویر پست قبلی هم اصلاح شد...

پ.ن-2: حل اساسی این مشکل، یک راه دارد و آن هم «سایت» شدن وبلاگ علی است... هنوز در مورد دامین و جوانب کار به نتیجه نرسیدم... اگر پیشنهادی دارید بفرمایید.

دانمارکی

1

مهربان عمیقا شیفته شیرینی است و از همان روز اول آشنایی هم سنگ هایش را واکنده که در این مقوله هیچ وقت رژیم نخواهد گرفت (البته شرط بلااثر باطل است! چرا که اساساً بنده در بقیه مقولات هم رژیم خاصی ندیدم!). هرچه هم از مضرات شیرینی و چاقی روضه بخوانیم افاقه نمی کند. هرچه میگویم که بالاخره از بین ما یکی باید فیتنس باشد، و نمیشود که هر دویمان در وضع فعلی باشیم! غرض از وضع فعلی آن است که «من چاقم» اما مهربان را برخی «لباسها، چاق نشان میدهد»!!

آن روز هم طبق روال خیلی روزها، در فهرست خرید روزانه، نیم کیلو دانمارکی بود. خانه که رسیدم دو لپی مشغول خوردن چای دارچین و دانمارکی بودیم و علی هم مظلومانه با روروکش روبرویمان ایستاده بود و کمی لپ های ورقلمبیده مرا نگاه میکرد و کمی شیرینی خوری یک نفس مادرش را و هر از گاهی لبانش را مزه مزه میکرد اما خب، با اینکه دلمان میسوخت ولی شیرینی را نمیشد به علی تعارف کرد.

2

نیم ساعتی بود که مهربان در آشپزخانه بود و من هم در اتاق خودم و آنچه عجیب بود، سکوت بی سابقه علی بود! البته من فکر میکردم علی پیش مهربان است، وقتی که صدای مهربان بلند شد که «علی پیش توست؟» تازه شک برم داشت که پس علی کجاست!؟

- مگه پیش تو نیست؟

- نه! مگه پیش تو نیست؟

بعد از این محاوره ، هر دو دویدیم به سمت پذیرایی، و بعد هم مثل بازی «استپ رقص» هر دو خشکمان زد!! علی بود و جعبه خالی شیرینی دانمارکی و دولپ پر و دستهای نوچ و چشمهایی از خوشحالی گرد شده و... از جعبه نیم کیلویی شیرینی دانمارکی، فقط دو عدد نصفه باقی مانده بود!!

سریع از صحنه جنایت عکس گرفتیم و بعد هم علی را برای بیرون آوردن مانده های شیرینی از دهان به دستشویی بردیم اما این معما حل نشده بود که علی چطور جعبه شیرینی را از وسط یک میز مربع برداشته بود!!  ناچار باید صحنه جرم را بازسازی میکردیم.

علی را روی روروکش نشاندیم، میز را مرتب کردیم و جعبه شیرینی را وسط میز گذاشتیم. یکمرتبه علی مثل فشفشه به سمت میز دوید و با حوصله شروع کرد نایلون روی میز را کشیدن!! آنقدر که جعبه به دستش نزدیک شد و بعد هم با یک دست جعبه را روی سینی روروک کشید و...

 

 

پ.ن – 1: احوال علی خوب است...

پ.ن – 2: خیلی دلم میخواهد زودتر بنویسم... خیلی حرفها برای تولد نه ماهگی علی داشتم که هنوز یادداشت پراکنده ای بیش نیست. نباید فاصله بین نوشتنها اینهمه باشد اما چاره چیست، کار مجال نمیدهد...

پ.ن – 3: به زودی در این صفحه یک مینی بلاگ ایجاد خواهم کرد که برای خبردادن از حال علی نیازی به پست نوشتن نباشد.

ماست

علی خیلی ماست دوست دارد! آنقدر که میشود گفت، رابطه علی با ماست مانند رابطه بامزی با عسل است! (نمیدونم بامزی رو یادتون هست یا نه... کارتون زمان بچگی های ما بود!) فکر میکنم بقیه کسانی که ولع بچه های هم سن علی را به خوردن دیدند کاملا درک میکنند که حتی تحمل فاصله میان قاشق اول تا قاشق دوم هم نیست!
حالا فرض کنید که کاسه ماست جلوی علی باشد و مهربان هم برود تا قاشق به زمین افتاده را بشوید و از همه بدتر به یک پدر گرسنه سر سفره شام بگوید، مواظب علی باش! (هه! زهی خیال باطل) البته اعتراف میکنم که وقتی سرم را از بشقابم بلند کردم، کار از کار گذشته بود... باور کنید!
از اینجا به بعد ماجرا نوشتن ندارد؛ یعنی قابل نوشتن نیست. تنها چیزی که میتواند حق مطلب را ادا کند، همین تصاویر است:

البته بعد از این کار، علی بسیار شرمنده و نادم بود. آنچنان که آثار شرم و خجالت و ندامت و پشیمانی در چهره اش هویدا بود

هشت ماهگی

فلک بر گردنُم ، زنجیر دارد

چنون آتش به جون ما کشیدی

که تا صباح قیومت میزنُم جوش

حالا چقدر طعم روضه علی اصغر، متفاوت است. صدا که بلند می شود: «ببینید، ببینید، گلم رنگ ندارد...» نفس از آمد و شد می افتد.

محرم نعمت ِ مردانه ای است. چند روز بیشتر مجال نیست... همین چند روز است که کسی نمی گوید «مرد که گریه نمی کند»... من در گلویم، بغضی چند ماهه دارم... دلم به نوشتن نیست... خیلی کار دارم... خیلی...

غریبی بس مرا دلگیر دارد

فلک بر گردنُم ، زنجیر دارد

فلک، از گردنُم زنجیر بردار

که غربت، خاک ِ دامن گیر دارد

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4

منطق؟!!!! ...

برای همه ی خوانندگان عزیز ... در جواب تعجب و بعضا اعتراضهاشون ...

فکر نکنم تغییر نام و قبول و هضم اون برای هیچ کدومتون به اندازه ی ما سخت بوده باشه ... اگر شما سه ماهو اندی یا کمتر و بیشتر با آقای کوچک آشنا شدین ما بیشتر از هفت ماه از وقتی که هنوز پاهای کوچیکشو تو دنیا نذاشته بود به نام دانیال صداش کردیم و با وسواس خیلی زیادی این اسمو براش انتخاب کرده بودیم و دوست داشتیم و عادت کرده بودیم به آقای کوچک با نام دانیال ... هنوز هم خیلی سخته باور و قبولش ... و ما خوب می دونستیم که اگه این کارو کنیم حتما با اعتراض و تمسخرخیلیها روبرو خواهیم شد ... از دوست و آشنا گرفته تا صد پشت غریبه ...

برای فهمیدن دلیل کار ما کافیه فقط یه لحظه خودتونو جای ما بگذارید و آقای کوچکو از صبح تا شب با نفس نفس زدن و هن هن کردن برای شیطنت  تصویر کنین ... لاغر شدن و آب شدن هر روزشو جلو چشماتون ببینین ... و یک درصد احتمال بدین که اگه این سختیو به جون بخرین و از حقتون بگذرین جگرگوشتون خوب میشه ... صدبار دیگه حاضرم این کارو بکنن ولی خوب شه ... آروم نفس بکشه ... صبح با گریه بلند نشه در حالیکه نمی تونه نفس بکشه و ترسیده ... حالا خرافات ، غیب ، علم ، عرفان ، اشتباه یا هر چیز دیگه ای اصلا مهم نیست...  هر چند من و همسرم به این نتیجه رسیدیم که حکمتی در کار هست و باید این کارو انجام میدادیم ... حتی اگر این کار فایده ای هم نداشته باشه ما چیزی از دست ندادیم جز یک اسم و البته اسم زیباتری روی پسرمون گذاشتیم که تنها دلیلی که قبلا این اسمو انتخاب نکردیم این بود که مشابه این نام در فامیل بود ... مهم اینه که ما پیش وجدان خودمون شرمنده نیستیم و خیالمون راحته که این راهم امتحان کردیم و بعدها پشیمان نیستیم و نخواهیم گفت ای کاش این کارو کرده بودیم ...شاید درست میشد ...  به نظر شما ارزششو نداره ؟؟؟ کدوم منطقی میگه کاری که ضرر نداره و ممکنه فایده داشته باشه انجام نده ؟؟!! کدومتون میتونین صد در صد  با  اصول منطقی رد کنین که خرافست و باطله !! فقط میتونیم بگیم نمیدونیم ...!! ما هم نمی دونیم ولی اعتماد کردیم چون بهتر از دست روی دست گذاشتن و تماشا بود ... چون خودش یه امید بود برای بهبودی ... و امید یعنی اون چیزی که ما بهش احتیاج داریم برای ادامه ی این راه ...  و تا وقتی خدای بالای سر هست کسی نمیتونه این امیدو از ما بگیره ...

علی کوچک ما خوب خواهد شد وخبر سلامتیشو اینجا خواهیم نوشت ... خواهیم دید ... ان شاء الله

سه شنبه ی آرام...

1

وقتی بچه تر بودم؛ پدرم همیشه میگفت، ارزوهایت را روی یک کاغذ بنویس و درون کوزه یا ظرف بی انداز؛ بعد از چند ماه آنها را بیرون بریز و یکی یکی بخوان، آنهایی که هنوز آرزو است را دوباره به کوزه برگردان و آنهایی که رسیدی را دو دسته کن؛ ببین چقدر از آرزوها را با تقلا و تلاش مفرط به دست آورده ای، و چه قدر از آرزوهایی که امروز به آن رسیده ای، فقط نیاز به «زمان» داشته و تو آنقدر بی صدا به آنها رسیدی که شاید به خاطرت نیاید روزی آرزو بوده و آخرش هم پیش گویی میکرد که مطمئن باش بیشتر آرزوها در همین دسته هستند...

2

چه بسیاریم آنهایی که انقدر فکر فرداها و پس فرداها غرقمان کرده، که اصلا مجال نمیشود که فکر کنیم، امروز همان فردایی بود که شبها در انتظارش نخوابیدیم و روزها در غمش  نخندیدیم. اینها را به خودم میگویم که فراموش نشود، هفته پیش دل نگران بستری در ICU و بیمارستان و... بودم و لااقل امروز میدانم که آقای ِ کوچکــ اگر خیلی بهتر نشده، اما بهتر شده و مهمتر از همه اینکه بدتر نشده! امروز همان سه شنبه ای است که هفته پیش آرزویش را می کردم... یادتان هست!؟

3

دکتر طباطبایی، همان دستور دارویی و استنشاقی را برای دو هفته دیگر تجدید کرد. تنفش دانیال از بیش از 80مرتبه در دقیقه به 57-60 رسیده و البته چند روزی است در همین عدد پایدار مانده. حداکثر تنفس نرمال برای نوزاد هفت ماهه حدود 40 مرتبه در هر دقیقه است. به گمانم میرسید مهربان تنها مادری است که نفسهای بچه اش را یادداشت میکند، اما امروز مطمئن شدم اگر تنها مادر نباشد، کمتر مادری است که این کار را میکند چون وقتی پرینت یادداشتها و تنفسهای آقای ِ کوچکـ را به دکتر داد، هم خودشان و هم انترنتها و دستیارها خنده ای امیخته به تعجب تحویلمان دادند و دکتر هم تمجید کرد...

4

تنها چیزی که همه می گویند این است که آقای ِ کوچکـ نباید سرما بخورد چون یک سرما خوردگی ساده او را تا ICU پیش می برد و آنفولانزا هم یعنی... یعنی اینکه ما باید مراقبت کنیم، شما دعا... تقریبا دوماه است که در قرنطینه نسبی هستیم و آمد و شدهایمان کاملا کنترل شده و محدود است، اما در فضای آلوده تهران، هیچ عایقی در برابر ویرسها و آلاینده ها وجود ندارد. مساله مهم این است که دانیال هم نباید در ارتفاع باشد و هم نباید در معرض آلودگی هوا قرار گیرد و این دو مولفه وقتی مشکل می شود که نقاط خوش آب و هوای شهر در دامنه ها و بلندی است! یعنی جمع ضدین...

5

تعارض دیگر هم این است که زندگی در شهرهای پست ساحلی (بالاخص شهری مثل رشت بخاطر ارتفاع منفی) کاملا توصیه شده است اما با معاینات مستمری که نیاز هست، در عمل چنین امکانی وجود ندارد. برخی از داروهای دانیال را فقط بیمارستان دارد (نه هیچ داروخانه ای) که در ازای واریز فیش بانکی، فقط یک دانه قرص از گاو صندوق تحویل میدهند... پس زندگی خارج از تهران واقعا ممکن نیست! صرفنظر از موانع کاری و شغلی ِ من...

اما آقای ِ کوچکـ در مسیر خوب شدن است... مطمئنیم!

آنکه خسته نمی شود، آقای کوچکـ است

اگر فکر میکنید تمام این حرفها و دردها، آقای ِ کوچکـ را از بازیگوشی و شیطنت کودکی عقب نگه داشته است؛ سخت در اشتباهید! از بازی با گوشی دکتر و دستگاه اکو و شیلنگ ها و سیمهای دستگاهها و... گرفته تا حمله و یورش برای گرفتن گلهای قالی.

یکی از کارهای سخت، عکس گرفتن از آقای کوچک است! فکرش را بکنید، چهره مهربان را وقتی که همه چیز برای یک عکس خوب مهیا شده باشد و تا میخواهد عکس بگیرد یکمرتبه دانیال چشمش به گوشه بالش بی افتد و بعد هم شیرجه برای در دهان کردن و سقوط...


Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 وقتی نامت می شود پدر یا مادر، دیگر نمی توانی مثل قبل زندگی کنی، چون دوتا چشم مانند دوربین دائما در حال تماشا و الگو برداری از توست! این دقیقا همان نکته ای بود که مهربان یک لحظه از آن غفلت کرد. حکایت از این قرار است که مهربان برای دانیال کتاب می خواند و آقای کوچکـ هم خیلی با شخصیت عکسها را نگاه می کند و گاهی با کلی تقلا، کتاب را یک صفحه ورق میزند؛ همه چیز خوب بود تا اینکه یکبار که آقای ِ کوچکــ خیس عرق بود، مهربان با کتاب دانیال را باد زد و دیگر چشمتان روز بد نبیند...
حالا دیگر دانیال فکر میکند کاربرد کتاب، باد زدن است! بقیه ماجرا را خودتان تصور کنید... این کتابهای بیچاره اند که در دست این مرد ِ ناشی، یا در سر و صورت آقای ِ کوچکـ میخورند و یا به این سو و آن سو پرت می شوند!
------------------------------------------------
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4

پ.ن – 1: احوال آقای کوچک تغییری نداشته. ریتم تنفس هنوز در وضعیت عادی نیست.

پ.ن – 2: من از انتشار غصه و همگانی کردن مشکلات عذرخواهی میکنم. واقعا غرض ایجاد دلمشغولی و مزاحمت عاطفی برای دوستان نبوده، والا میدانم هرکدام از شما مشکلاتی دارید که به حد کافی ذهن و فکرتان را اشغال می کند. امیدوارم این عکس و خاطره، کمی فضای ذهنی تان را تغییر دهد. از زحمت دوستان بابت ختم قرآن متشکرم، ببخشید که عرض تشکر با تاخیر بود.

پ.ن – 3: قصدم این بود که جز نام آقای کوچک، نام دیگری در این وبلاگ مطرح نشود تا مباحث بر حول اشخاص نگردد، حتی نام خودمان. اما برخی دوستان عمومی و خصوصی دکتر پیشنهاد می کنند و یا از متخصصینی که دانیال را تحت درمان دارند می پرسند، فهرست متخصصینی که دانیال را معاینه کردند را عرض میکنم (احتمال دارد اسمهایی از قلم افتاده باشد که اگر یادم آمد، اضافه میکنم). اسامی که با نام قرمز مشخص شده، کسانی هستند که دانیال همچنان تحت نظر آنهاست.



فوق تخصص های قلب اطفال:
1.    دکتر کیهان صیادپور(مرکزطب اطفال)
2.    دکتر سعید مجتهد زاده (بیمارستان مفید) مدیر گروه اطفال دانشگاه (استادیار)
3.    دکتر سید محمود معراجی - بیمارستان شهید رجایی (دانشیار)
4.    دکتر نخستین داوری – استاد دانشگاه علوم پزشکی
5.    دکتر راد گودرزی (بیمارستان شهید رجایی)
6.    دکتر حجت مرتضائیان (بیمارستان شهید رجایی)
7.    دکتر جامی شکیبی گیلانی (بیمارستان دی)

* در حال حاضر مراحل درمانی در گروه دکتر نخستین داوری و به ویژه تحت نظر دکتر مرتضائیان پیگیری می شود؛ بعد از لطف خدا، اگر نبود دلسوزی و تعهد دکتر مرتضائیان، شاید دانیال سرنوشتی دیگر داشت. دکتری که در تمام لحظات شبانه روز، امکان تماس و دسترسی را برای ما ایجاد کرده اند و مهمتر از همه اینکه از زحمات ما خسته نشده اند و درک می کنند که ما پدر و مادریم...

متخصص بیماری های کودکان:
8.    دکتر سید مرتضی لسانی – استاد دانشگاه  شهید بهشتی
9.    دکتر بهروز باوریان – استاد دانشگاه تهران
10.    دکتر بیژن حاتمیان -  رئیس بخش اورژانس و درمانگاه بیمارستان مفید  (استادیار)

متخصص جراحی قلب
11.    دکتر ماندگار

متخصص بیماریهای تفنسی نوزادان
12.    دکتر رضا رضایی طاهری

فوق تخصص ریه و ICU
13.    دکتر فرهاد هاشم نژاد  - متخصص بيماري هاي داخلي و فوق تخصص ريه (بیمارستان مسیح دانشوری)
14.    دکتر سید احمد طباطبایی - فوق تخصص ریه اطفال (بیمارستان مفید) - هیات علمی شهید بهشتی

اندر احوالات آقای کوچک

1

آقای کوچک خانه ی ما پسرک شیرینی است .

مدتی است که ما را با نام می خواند ، دهان کوچکش برای تلفظ هزار شکل خنده دار می شود تا پدر را به شکل "اِ  با با" و من را "ماما  یی" صدا کند .  مدتی است در اتاق خودش میخوابد و شبها خود به خواب می رود . بیشتر از یک ماه است که غلت میزند و دمر میشود اما بعد از دمر شدن صدایش بلند میشد تا یکی از راه برسد و نجاتش دهد ، اما از دو روز پیش یادگرفته که وقتی دمر شد خودش برگردد و این یعنی کشف تمام اتاق برای پسرک . یک لحظه غفلت ما یعنی  قل قل خوردن از این سو به آن سو و کشیدن و در دهان بردن هر چیز که سر راه است . Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 خیلی برای چهار دست و پا رفتن تلاش میکند ولی به جای حرکت رو به جلو ، عقب میرود .چند روزیست که در روروئک مینشید و با ذوق راه می رود و دست دراز میکند برای گرفتن اشیاء خصوصا چیزهایی که رنگ قرمز یا چراغی دارند ، روزهای اول با احتیاط حرکت میکرد ولی الان با سرعت و شدت خودش را به موانع سر راه میکوبد و هر جا که گیر کرد صدایش بالا می رود که نجاتم دهید . و مدتی است که ما و آقای کوچک در انتظار مهمانهای کوچکی روی لثه هایش هستیم ولی این دندانهای کوچک انگار قصد جوانه زدن ندارند و پسرک مارا هر روز بی تاب تر میکنند طوریکه الان دانیال قادربه خوردن هر چیزی هست از یقه ی لباس و آستین و انگشتان دست خودش و ما و پارچه و عروسک بگیر تا  صفحه ی بازی  روی روروئک که به سختی حتی آن را هم میخورد و اصلا مهم نیست که در دهانش جا میشود یا نه ، خوشمزه هست یا نه ... راستی آقای کوچک آواز هم می خواند ، در حین آواز خواندن هرچه ما صدایمان را بلند تر میکنیم که صحبت یکدیگر را بشنویم او هم بلند تر آواز میخواند .

 2

دیروز جشن ازدواج یکی از اقوام نزدیک آقای پدر بود و ناگزیر به رفتن . برای جلوگیری از سرما خوردن دانیال مجبور شدیم او را برای چند ساعت به مادرم بسپاریم . ساعات اول جدایی زنگ زدیم که از حال دانیال جویا شویم به رسم محبت گفتند بیا پشت تلفن با دانیال صحبت کنم ... تا گفتم " دانیال ... مامان " صدای گریه ی پسرک و مامایی گفتنش بلند شد . در آن مجلس شادی غم به دلم نشسته بود . پسرک خیلی در دلمان جا باز کرده ، در این چند روز بارها این جمله را از پدرش شنیده ام که " قبل از بودن دانیال ما چه میکردیم ؟؟!! " . راستی چه میکردیم ؟

وقتی نیست ، حتی وقتهایی که چند ساعت میخوابد انگار چیزی کم است .

 3

چند روزی است نگرانی تازه ای مهمان خانه ی مان شده . انگار خوشحالیهایمان باید کوتاه باشد . وقتی شنیدیم فشار ریه پایین آمده غرق شادی شدیم که پسرمان رو به بهبود است ولی چند وقتی است نفسهای دانیال شدت بیشتری پیدا کرده در واقع الان جای نفس کشیدن دائما نفس نفس میزند . انگار حالا صحنه برای آن سوراخ کوچک بین دو بطن که روزی خودش نجات بود خالی شده و او هم میخواهد خودی نشان دهد . چند روز پیش صبح خیلی زود از خواب بیدار شد و بی تابی میکرد بغلش کردم دائما سرفه میکرد و به سختی و با صدای بلند نفس میکشید . خیلی نگران شدم که حتما سرما خورده که اینطور سرفه میکند ، بلافاصله به آقای پدر زنگ زدم و شرح واقعه را گفتم او هم مثل من نگران شده بود و سر صبحی به هر کسی که می شناخت تلفن کرده بود البته بعد از چند ساعتی که گذشت همه چیز عادی شد ، از آن روز صبحا اینطور از خواب بیدار می شود و گاهی شبها در خواب ناله می کند . می ترسم از این سناریوی جدید ...

 4

اینها را نگفتم که آیه ی یأس خوانده باشم ، گفتم که بدانید هنوز چشم به راه دعاهایتان در حق آقای کوچک و پدر و مادرش هستیم  ...

برای نفسهای پسرکمان دعا کنید ...

داستانک 2 : تولد من

گاهی آدم خواب را تمنا میکند اما افاقه نمی کند! هردویمان الکی سرمان را گرم میکنیم، یکی به بستن ساک و جمع کردن وسائل، یکی به مرور کردن کیف و مدارک. اگر بگویم این کیف را ده بار روی میز پهن کردم و جمع کردم، دروغ نگفته ام! مهربان هم که راه میرود و یکی یکی اقلام برداشته را می گوید، برداشته ام؟ ملافه اش را برداشته ام؟ کلاه نوزاد برداشته ام؟ فلان و بهمان برداشته ام... بعد ساک را باز می کند و می گوید برداشته ام! اما باز هم انگار پای عقربه های ساعت لنگ است... به خیالم هر چند ثانیه ای که به پیش میرود چند قدم هم به پس می آید!

2

به گمانم کسی در شب تولد خودش، انقدر مضطرب و آسیمه سر، در کمین طلوع آفتاب ننشسته است؛ اینچنین که من نشسته ام! حکایت غریبی است، دست روزگار بگردد و بگردد، آن خانم دکتر جدولش را مرور کند و روزها را جمع و تفریق کند و بعد یکباره بگوید، پسرت باید هفت اردیبهشت متولد شود... من و مهربان ناباورانه بگوییم «هفت»...!؟؟ بعد دکتر بپرسد، «اشکالی داره!؟» و مهربان توضیح دهد که نه، ما هر دو متولد اردیبهشتیم و میدانستیم پسرمان هم اردیبهشتی است، اما نمیدانستیم که درست روز تولد پدرش متولد می شود... ناز شصت خدا را... عجب هدیه تولدی

3

صبح که ساعتم زنگ زد و خماری از چشمانم پرید، مهربان همچنان یک گوشه نشسته بود! خدا گاهی چقدر زن را آرام میکند... دستش را گذاشته است روی شکم گنده اش و ساکت نشسته است اما من جنگ تن به تنی دارم با بغض! در دلم صدایی بلند است: خدا... خدا... خدا... ! اصلا میدانی؟ اگر همه کاربرد خدا همین باشد که در روزی که هیچکس آرامنت نمی کند بگویی «خدایا» و آرام شوی... او تکلیف خود را ادا کرده!

هنوز وقت نشده است از مهربان بپرسم آنهمه نمایش بیخیالی و صبرم را باور کرده بود یا باز مثل همیشه، دلم در صورتم حاشا شده بود. قبل از بیرون رفتن از خانه که گفت «تولدت مبارک» یکباره به خاطرم آمد که راستی... تولد من است...

4

شب از مهتاب سر میره

تمام ماه تو آبِ

شبیه عکس یک رویاس

تو خوابیدی جهان خوابه

زمین دور تو می گرده

زمان دست تو افتاده

تماشا کن سکوتتو

عجب عمقی به شب داده

تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و  لبخندی

شب ازجایی شروع میشه

که تو چشماتو می بندی

گاهی، حرفهایی... ساعتهایی... آهنگ هایی... ناخواسته جاودان می شود. من صدایی که آن روز از ضبط ماشین پخش شد را هیچگاه از خاطر نخواهم برد. آن روز، تا خود بیمارستان، این تنها صدایی بود که بود... کتمان اشک را مدیون عینک دودی ام هستم! اما آقای کوچکـ.... پدرت آنقدر در خود نبود که وقتی اشک تماشایش را تار می کرد برف پاکن ماشین را میزد! بی خبر که اشک مردانه را تیغه هیچ برف پاک کنی جمع نمیکند... صدبار از جلوی تابلوی بیمارستان عرفان گذر کرده بودم و از اتوبان نیایش آن را دیده بودم، اما هیچگاه نه اینگونه... از ماشین که پیاده شدیم داداش که تمام مدت پشت سر من فلاشر زنون می اومد دوربین به دست اومد و گفت، میدونی چند تا تصادف رو رد کردی... اصلا حواست بود!؟

5

اساساً پدر یعنی حسابداری! ما که رسیدیم هنوز پرسنل پذیرش نیامده بودند گفتند «خانم بلوک زایمان»؛ «پدر پذیرش اورژانس»! چرا فکر میکردم تو فقط می روی که وسائلت را بگذاری و برگردی! وقتی از حسابداری امدم پشت آن در شیشه ای (عکس)، گفتم مهربان نمیاد بیرون... شلیک خنده اطرافیان خبرم کرد که باز هم دیر رسیدم...! یکبار که در باز شد، فکر کردم تا دکتر برسد میتوانم ببینمت... اما آن خانم نه چندان لطیف! فقط گفت «شناسنامه هاتون»! ...

6

خدا داداش رو خیر بده... اگر اینهه عکس و فیلم از اون لحظات نبود، من هیچ تصویری در خاطرم نمی ماند... همه فکر و ذکرم این بود که الان مهربان چه میکند! میدانم فردا که این نوشته را بخوانی گله خواهی کرد... اما من فقط به فکر مهربان بودم! فقط...

چند دقیقه اول، تسبیح سرخم مثل همیشه تسلی بود (عکس)... اما بعدش دیگر نفسم سنگین تر از قبل بود... باید راه رفت... باید راه رفت... ثانیه های لعنتی... من تا ساعت هشت و ده دقیقه راه رفتم... راه رفتم... (عکس) که یبکاره گفتند، همسر مهربان...

7

کم پیش می آید که بخواهم حرفی بزنم اما در بیانش ناتوان باشم... این اتفاق رایجی نیست که قلم در دستم معطل بماند که چه باید گفت. اما لحظه ای که آن کرکره بالا رفت (عکس) و پرستار ترا بر روی دست گرفت را فقط با سکوت میتوانم توصیف کنم! صحبت از شادی و خوشحالی و عشق پدرانه و... نبود! بیشتر از هرچیز مبهوت بودم... بهت... بهت! پرستارها... دکتر... هرکه رسید گفت چه نوزاد خوشگلی... اما پدرجان، گوش ت را با این حرفها پر نکن... تو هنگام تولد زشت بودی! بعد هم که آمدند و گفتند، این بچه زیاد سفید است، همان اول رفتی برای آزمایش کم خونی...

8

تو رو آغوش می گیرم

تنم سر ریزه رویا شه

جهان قد یه لالایی

توی آغوش من جا شه

تو رو آغوش میگیرم

هوا تاریکتر میشه

خدا از دست های تو

به من نزدیکتر میشه

مهربان که از اتاق ریکاوری آمد بیرون، پایان تشویش بود... بعد از 9 ماه سخت... پیشانی اش را بوسیدم و گفتم «خوبی؟» ... در همان یک دقیقه ورود به آسانسور تا رسیدن به اتاف با لبخند ظفرمندانه ای از اولین دیدارتان گفت... از گریه ات... از گونه به گونه شدنت... از آرام شدنت... از آرام شدندش... از آرام شدنم...بعد هم گفتند شما تا ساعت ملاقات منتظر بمانید، باید استراحت کنند... باید استراحت کنند... باید استراحت کنند...

9

سه نفری رفتیم... تنها برگشتم... تمام مسیر همین آهنگ بود... خورشید مدیون عینک دودی من است که برق اشکهایم، چشمش را نسوخت! هزار بار تولدت را شکر کردم، هزار بار به خدا گفتم... این آخرین باری باشد... باهم میرویم و من تنها می آیم... خب؟ یادت هست خدا!؟ قول مردانه ندادی!؟

زمین دور تو می گرده

زمان دست تو افتاده

تماشا کن سکوت تو

عجب عمقی به شب داده

تمام خونه پر میشه از این تصویر رویایی

تماشا کن

تماشـ ـا کن

چه بی رحمانه زیبایی

...

یک ماه از آن روز سخت گذشت ...

سلام آقای ِکوچک ... مادر

من استعداد خوب نوشتن ندارم . خوب نوشتن که هیچ ، حتی نوشتن ... اما خواستم اینجا قشنگ ترین تصویری که از تو در ذهنم نقش بسته بنویسم تا بعدها یادم نره ... تا یادت نره ... تو زیبایی و با تو بودن زیبا ... ولی این بهترین لحظرو نمیخوام فراموش کنم ... اولین باری که دیدمت ...

وقتی که برای اولین بار چشمات به این دنیا باز شد ... مثل یه مرد بودی ... گریه نکردی ... همین که دادنت بغل خانوم پرستار که تمیزت کنه ...زدی زیر گریه ... یه گریه ی مردونه ... اونجارو گذاشتی روی سرت ... مثل الان که وقتی گریه میکنی خونرو میذاری روی سرت ... تا اینکه آوردنت نزدیک من که ببینمت ... همین که آوردنت نزدیک... همین که صورتت چسبید به صورتم و بوسیدمت آروم شدی ... انگار نه انگار ... چقدر زیبا بود اون صورت سفیدت با اون مژه های بلند که همشون به هم چسبیده بودن ... خواستم بگم ... مردانگی کردی آقای کوچک که آروم شدی ... چقدر دلم میشکست اگه بازهم گریه میکردی ...


دانیال زودتر خوب شو ...

وقتی دانیال میخوابد


پنج ماهگی