داستانک 2 : تولد من

گاهی آدم خواب را تمنا میکند اما افاقه نمی کند! هردویمان الکی سرمان را گرم میکنیم، یکی به بستن ساک و جمع کردن وسائل، یکی به مرور کردن کیف و مدارک. اگر بگویم این کیف را ده بار روی میز پهن کردم و جمع کردم، دروغ نگفته ام! مهربان هم که راه میرود و یکی یکی اقلام برداشته را می گوید، برداشته ام؟ ملافه اش را برداشته ام؟ کلاه نوزاد برداشته ام؟ فلان و بهمان برداشته ام... بعد ساک را باز می کند و می گوید برداشته ام! اما باز هم انگار پای عقربه های ساعت لنگ است... به خیالم هر چند ثانیه ای که به پیش میرود چند قدم هم به پس می آید!
2
به گمانم کسی در شب تولد خودش، انقدر مضطرب و آسیمه سر، در کمین طلوع آفتاب ننشسته است؛ اینچنین که من نشسته ام! حکایت غریبی است، دست روزگار بگردد و بگردد، آن خانم دکتر جدولش را مرور کند و روزها را جمع و تفریق کند و بعد یکباره بگوید، پسرت باید هفت اردیبهشت متولد شود... من و مهربان ناباورانه بگوییم «هفت»...!؟؟ بعد دکتر بپرسد، «اشکالی داره!؟» و مهربان توضیح دهد که نه، ما هر دو متولد اردیبهشتیم و میدانستیم پسرمان هم اردیبهشتی است، اما نمیدانستیم که درست روز تولد پدرش متولد می شود... ناز شصت خدا را... عجب هدیه تولدی
3
صبح که ساعتم زنگ زد و خماری از چشمانم پرید، مهربان همچنان یک گوشه نشسته بود! خدا گاهی چقدر زن را آرام میکند... دستش را گذاشته است روی شکم گنده اش و ساکت نشسته است اما من جنگ تن به تنی دارم با بغض! در دلم صدایی بلند است: خدا... خدا... خدا... ! اصلا میدانی؟ اگر همه کاربرد خدا همین باشد که در روزی که هیچکس آرامنت نمی کند بگویی «خدایا» و آرام شوی... او تکلیف خود را ادا کرده!
هنوز وقت نشده است از مهربان بپرسم آنهمه نمایش بیخیالی و صبرم را باور کرده بود یا باز مثل همیشه، دلم در صورتم حاشا شده بود. قبل از بیرون رفتن از خانه که گفت «تولدت مبارک» یکباره به خاطرم آمد که راستی... تولد من است...
4
شب از مهتاب سر میره
تمام ماه تو آبِ
شبیه عکس یک رویاس
تو خوابیدی جهان خوابه
زمین دور تو می گرده
زمان دست تو افتاده
تماشا کن سکوتتو
عجب عمقی به شب داده
تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی
شب ازجایی شروع میشه
که تو چشماتو می بندی
گاهی، حرفهایی... ساعتهایی... آهنگ هایی... ناخواسته جاودان می شود. من صدایی که آن روز از ضبط ماشین پخش شد را هیچگاه از خاطر نخواهم برد. آن روز، تا خود بیمارستان، این تنها صدایی بود که بود... کتمان اشک را مدیون عینک دودی ام هستم! اما آقای کوچکـ.... پدرت آنقدر در خود نبود که وقتی اشک تماشایش را تار می کرد برف پاکن ماشین را میزد! بی خبر که اشک مردانه را تیغه هیچ برف پاک کنی جمع نمیکند... صدبار از جلوی تابلوی بیمارستان عرفان گذر کرده بودم و از اتوبان نیایش آن را دیده بودم، اما هیچگاه نه اینگونه... از ماشین که پیاده شدیم داداش که تمام مدت پشت سر من فلاشر زنون می اومد دوربین به دست اومد و گفت، میدونی چند تا تصادف رو رد کردی... اصلا حواست بود!؟
5
اساساً پدر یعنی حسابداری! ما که رسیدیم هنوز پرسنل پذیرش نیامده بودند گفتند «خانم بلوک زایمان»؛ «پدر پذیرش اورژانس»! چرا فکر میکردم تو فقط می روی که وسائلت را بگذاری و برگردی! وقتی از حسابداری امدم پشت آن در شیشه ای (عکس)، گفتم مهربان نمیاد بیرون... شلیک خنده اطرافیان خبرم کرد که باز هم دیر رسیدم...! یکبار که در باز شد، فکر کردم تا دکتر برسد میتوانم ببینمت... اما آن خانم نه چندان لطیف! فقط گفت «شناسنامه هاتون»! ...
6
خدا داداش رو خیر بده... اگر اینهه عکس و فیلم از اون لحظات نبود، من هیچ تصویری در خاطرم نمی ماند... همه فکر و ذکرم این بود که الان مهربان چه میکند! میدانم فردا که این نوشته را بخوانی گله خواهی کرد... اما من فقط به فکر مهربان بودم! فقط...
چند دقیقه اول، تسبیح سرخم مثل همیشه تسلی بود (عکس)... اما بعدش دیگر نفسم سنگین تر از قبل بود... باید راه رفت... باید راه رفت... ثانیه های لعنتی... من تا ساعت هشت و ده دقیقه راه رفتم... راه رفتم... (عکس) که یبکاره گفتند، همسر مهربان...
7
کم پیش می آید که بخواهم حرفی بزنم اما در بیانش ناتوان باشم... این اتفاق رایجی نیست که قلم در دستم معطل بماند که چه باید گفت. اما لحظه ای که آن کرکره بالا رفت (عکس) و پرستار ترا بر روی دست گرفت را فقط با سکوت میتوانم توصیف کنم! صحبت از شادی و خوشحالی و عشق پدرانه و... نبود! بیشتر از هرچیز مبهوت بودم... بهت... بهت! پرستارها... دکتر... هرکه رسید گفت چه نوزاد خوشگلی... اما پدرجان، گوش ت را با این حرفها پر نکن... تو هنگام تولد زشت بودی! بعد هم که آمدند و گفتند، این بچه زیاد سفید است، همان اول رفتی برای آزمایش کم خونی...
8
تو رو آغوش می گیرم
تنم سر ریزه رویا شه
جهان قد یه لالایی
توی آغوش من جا شه
تو رو آغوش میگیرم
هوا تاریکتر میشه
خدا از دست های تو
به من نزدیکتر میشه
مهربان که از اتاق ریکاوری آمد بیرون، پایان تشویش بود... بعد از 9 ماه سخت... پیشانی اش را بوسیدم و گفتم «خوبی؟» ... در همان یک دقیقه ورود به آسانسور تا رسیدن به اتاف با لبخند ظفرمندانه ای از اولین دیدارتان گفت... از گریه ات... از گونه به گونه شدنت... از آرام شدنت... از آرام شدندش... از آرام شدنم...بعد هم گفتند شما تا ساعت ملاقات منتظر بمانید، باید استراحت کنند... باید استراحت کنند... باید استراحت کنند...
9
سه نفری رفتیم... تنها برگشتم... تمام مسیر همین آهنگ بود... خورشید مدیون عینک دودی من است که برق اشکهایم، چشمش را نسوخت! هزار بار تولدت را شکر کردم، هزار بار به خدا گفتم... این آخرین باری باشد... باهم میرویم و من تنها می آیم... خب؟ یادت هست خدا!؟ قول مردانه ندادی!؟
زمین دور تو می گرده
زمان دست تو افتاده
تماشا کن سکوت تو
عجب عمقی به شب داده
تمام خونه پر میشه از این تصویر رویایی
تماشا کن
تماشـ ـا کن
چه بی رحمانه زیبایی
...