جمعه، همیشه روز سنگینی است؛ حتی در شاد ترین لحظات... چه رسد به ...! اما امروز، سبک بود. هوای مستانه ی سحر، با سوز تیزش و آفتاب سلانه سلانه اول صبح، بهانه ای بود که تمام مدتی که از خانه تا محل کارم را پشت فرمان بودم، ذهنم برود به روزهای دور و حتی خیلی دور. برخلاف همیشه، نه ضبط روشن بود و نه رادیو... خودم آنقدر در سرم هیاهو داشتم که نیاز به صدای دیگری نباشد.

از روزهای کودکی ام ، بی مهربان... تا روزهای نوجوانی ام ، با مهربان... و تا امروز! روزهای دبیرستان، روزهای درس خواندن برای کنکور... باجه تلفنهای زرد قدیمی که دیگر نسلش منقرض شده! آن روزها هم همیشه مهربان خواب می ماند و من باید مثل پرنده مزاحمی که از ساعت بیرون می آید و می گوید «کو!کو!» بیدارش می کردم... البته وجدان داشت و می گفت، آن صدای نخراشیده زنگ تلفن از صدای بلبل شیرین تر است برایش. تا روزهای دانشگاه... روزهای خیابان ادواردبراون و آن پیرزن دست فروشی که همیشه شاهد بود، من زودتر می رسیدم! تا روزهای کار دانشجویی و اشتغال و زندگی و روزهایی که بعد از آن، من همیشه دیر رسیدم... اما بیچاره مهربان که هیچ کس برای او شاهد نبود!

یاد روزی افتادم که پسرک در CCU بود. با مهربان آمدیم پای پنجره بیمارستان، درختهای پیر خیابان ولی عصر و باران تند مهرماه هشتاد و هشت... به مهربان میگفتم یادت هست؟ چند سال پیش بود؟ ده سال، یازده، دوازده...؟ کتلت و پارک ملت و ...! همیشه فکر میکردیم سهم ما از ولی عصر، پارک ملت است؛ حتی یک لحظه ام به خیالم نبود که ولی عصر، بیمارستان هم دارد... مهربان راست میگفت، میگفت ما همیشه فکر میکردیم، این دردها برای دیگران است.

در تمام خاطراتم دنبال درد می گشتم... «ناز پرود تنعم» نبودیم هیچ وقت... از وقتی یادم می آید یا درس میخواندیم یا کار میکردیم... او از گل چینی تا دکورسازی و... من از تدریس تا مشاوره ... کمک او که میرفتم، نقش من کارگری بود! کمک من که میشد، نقش او تایپیست و خلاصه نویسی بود... کم زحمت نکشیدیم؛ آنقدر که امروز می توانیم بگوییم زندگی و داشته مان را جز خدا و اهلش مدیون هیچ کس نیستیم... چه بسیار روزهایی که فکر میکردیم خدایا، از ما پر مشغله تر و گرفتار هم بنده ای داری!؟

امروز فکر میکردم، چقدر ظرفمان کوچک بود. چقدر تاب ِمان کم بود... ظرفمان ظرف نبود، فنجان بود! ما در فنجان، زندانی بودیم... زندگی در فنجان یعنی غصه خوردن برای پول، گلایه کردن از زیادی کار، چرتکه انداختن که با این درامد، تا خانه خریدن فقط 93 سال فاصله داریم! زندگی در فنجان یعنی ماتم گرفتن شب امتحان برای فردا صبح که هم امتحان داریم و امروز هم مرخصی ندادند که درس بخوانیم! زندگی در فنجان یعنی غصه خوردن برای طعنه های فلانی و بهمانی؛ برای حرفهای این و آن و...

چقدر در این چند ماه، همه چیز عوض شده است، چقدر بزرگ شدیم و تا بزرگتر شدن چقدر راه است هنوز، واقعا ما قبل از این امتحان، درد را نمی فهمیدیم انگار. چرا راه دور برویم، مگر از همین «داستانکـ ِ اول» چقدر گذشته است!؟ آن روزی که گفتند پسرکـ یک رگ باز دارد که با آنژیو بسته می شود و همه چیز خوب خواهد شد... ویران شده بودم! احساس میکردم پایان راه است... نگو هنوز گام اول است! حالا آنژیو شده است و در بهترین وضعیت، باز هم باید آنژیو بشود! تازه اگر نشنیده بگیریم، صحبت آنهایی که ریسک عمل را از ریسک ادامه حیات در این وضعیت کمتر می دانند! هیچ کجا صحبت از خوب شدن نیست و این روزها فهمیدیم که باز هم باید آن روزها تکرار شود... با این تفاوت که مثل چند ماه پیش، نمی گویند که بعدش خوب ِ خوب خواهد شد!

اما آقای کوچکـ خوب است... آنکه خوب نیست و باید خوب بشود، دانیال نیست، ماییم... کاش خدا را خودمان یاد میکردیم تا نرسد کار بجایی که خدا، یادش را بر سرمان بریزد. 

بده مي ، گر ننوشم بر سرم ريز

وگر نيكو نگفتـــــــــم ، ماجرا كن

آقای کوچکـ، ابراهیم ِ ماست... نفس نفس می زند که در ِ «قفس» ما را باز کند. «هـ ِـن هـ ِـن» کنان، تبر به دست گرفته است، یک به یک بت هایمان را در هم می شکند... زندگی، برنامه های آینده، شغل، ادامه تحصیل، پول، ادعا، فراغت، حتی «نام ِ خودش» را... رها کرده ایم تا بشکند... هرجایی که بجای «او»، «ما» بودیم را می شکند... یکی یکی... هر «یک»ی که ما «دو» کردیم را ویران کرد و می کند... حتی آن خیال وهم آلود به اینکه «ما» دعایی کردیم و خدا شنید و شفایی گرفتیم! شکست تا بدانیم، «ما»یی در کار نیست...

خموش از ذكر ني ، مي باش ، يكتا

كه ني گويـــد كه ‌«يكتا را دو تا كن»

ماندن آقای کوچکـ در گروی یک راز است، باید «ما» از آن بیرون برویم... باید هر نام و رنگی از «من» هست، نباشد... که هرجا «من» بود، تبر خورد! هرجا «من» باشم، تبر خواهد خورد... نمیدانم چه ارتباطی میان حکایت ما و «موسی» است... این حکایت کوه ِ یخی است، که فقط سرش از آب بیرون است.

موسی به کوه طور می رفت، در راه پیرمردی را دید که ردای عزلت پوشیده بود و محاسنی بلند و سپید داشت و چون خبر از رسالت موسی یافت، از او خواست که هنگام تکلم با خدا، از رمز بسته بودن باب در پیش روی خود بپرسد... و چون موسی از او به خدا می گفت، چنین یاد کرد که پروردگارا، پیرمردی را یافتم که دست از همه دنیا شسته است و ترا می جوید، اما انگار میان او و تو حجابی است که هرچه تقلا می کند، فتح باب نمی شود ... خدا فرمود، «موسی! او در بند محاسن بلند خود است»