1

ده ماه پیش در چنین ساعتی، درهای اتاق ریکاوری باز شد و مهربان آمد بیرون. همه ریختند دور تخت. تعارف و بوسه بود که میرسید. اما من حرفی نداشتم... همه حرفهایم شده بود یک لبخند. دو هنگام است، که حرفی برای گفتن نیست. یکی در هنگام تهی بودن و دیگری در هنگام ِ سرریز! قلب آدم مانند سماور است، اگر لب به لب پر باشد قل قل نمیکند و اگر مطلقا تهی هم باشد همینطور. قل قل برای وقتهای ِ میانه است...

2

آلبوم کتبی علی را ورق میزنم. معجون اشکها و لبخندهاست. چقدر خوشحالم که علی در هنگام بزرگسالی، آلبومی دارد که باید «بخواند» و «تماشا» کفایت نمیکند. اینبار میخواهم اقرار کنم که یک برگ از این آلبوم کتبی هست که هر وقت به آن میرسم، آهی از سر حسرت میکشم. دلم میخواهد همه نوشته هایم را با همین یک نوشته مهربان معاوضه کنم. حسرتم از ننوشتن این متن نیست، از عجز درک کردن و تجسم کردن آن لحظه است.

3

گاه گاه میروم بیمارستان. دیروز در این طبقه ها قدم میزدم تا چشمم اخت شود. نمی شود لامذهب! سوز سرد طبقه 1- و اتاق انتظار روبروی اتاق عمل، باز که میشود انگار قلب پدرها و مادرهای پشت اتاق را میبینم که به زمین می افتد. دور از چشم نگهبان، خودم را می رسانم به بخش اطفال. به هوای دیدن دکتر، می روم پشت اتاق علی. یک دختربچه بانمک درست در همان سن و سال علی روی تخت نشسته است. از گوشواره هایش میفهمم دختر است. سالن مراقبتهای ویژه راهم نمیدهند، از لای پرده نگاه میکنم. حالا جای من، کلی پدرهای دیگر نشسته اند روی صندلی انتظار...

4

چه سنگین است این خاطره ها، به خاطر آوردنشان، ایستاده نمی شود. باید یک گوشه بنشینم تا خودش آهسته آهسته بساطش را جمع کند و برود. می جوشید یاد آن روزها... یادم می آید وقتی میگفتند «ملاقات تمام شد» پله ها را پله پله پایین نمی آمد. بلکه قطره قطره می چکیدم! هربار زیر لبم همین ذکر بود «هرچی آرزوی خوبه، مال تو». آن فیل گنده ی بی قواره علی اگر در قیامت زبان باز کند، مطمئنم این شعر را از حفظ می خواند، آنقدر آن شبهای تنهایی، تا صبح در گوشش می خواندم:

هرچي آرزوي خوبه مال تو

هرچي كه خاطره داري مال من

اون روزاي عاشقونه مال تو

اين شباي بي قراري مال من

منم وحسرت باتو ما شدن

توئي و بدون من رها شدن

آخر غربت دنياس مگه نه

اول دوراهي آشنا شدن

5

آه... خدا... خدا... خدا...گیرم که تمام شود این روزها. گیرم که فردایی برسد که بگویند «خوب شد» و درد تمام. گیرم گرد ایام بیاید تمام این روزها را سپید کند. گیرم که من این دندانی که بر جگر گذاشته ام را روزی بردارم. گیرم که این عمر با تمام بالا و پایینش بیاید و برود. گیرم که فردا صور اول و دوم هم دمیده شود، من آن سوی پرچین مرگ، جای آن دندانی که بر جگر فرو کردم را به تو نشان خواهم داد!

--------------

پ.ن: درست دو ساعت بعد از پست قبلی، مهربان زنگ زد که حال علی خوب نیست، تب دارد و بی حوصله است. الان دیگر تب ندارد اما همچنان بعد از چند روز سرحوصله نیست. آنقدر به بازیگوشی هایش اخت شدم، که وقتی آرام و بی صدا نگاهم میکند، زندگی چیزی کم دارد! دورش که شلوغ باشد، سرگرم است اما دیشب تا صبح نه خودش خوابید و نه گذاشت مهربان بخوابد. از پیچ و تابی که میخورد، معلوم است که درد دارد. علی الظاهر ویروسی است، که باید سپری شود. ما همه سعی مان را کردیم که علی بیمار نشود اما... امروز ماهگرد تولدش بود... خیلی خوشحالیم اما دست خودم نیست، هر بار که در بغلم گریه میکند، پرت می شوم به آن روزها...